#باغ_پاییز_پارت_143

-اره سروش جون من باهات موافقم. با اینکه دوست داشتم طور دیگه ای باشه اما مثل اینکه چاره ای نداریم.

سروش از روی صندلی بلند شد و برای بار دیگر پیشانی مامان رو بوسید و در همون حال گفت :

-من باز هم شرمنده ات هستم مادر جون ...

من و بهار با تعجب به هم نگاه کردیم که سروش رو کرد به ما و بعد با مامان زدند زیر خنده. یک تای ابروم رو بالا بردم وگفتم:

-هیچ معلومه اینجا چه خبره؟

سروش نگاهم کرد و گفت:

-خوب مادر جون اگه اجازه بدید من پاییز رو با خودم ببرم. بعد از شام برمی گردیم خیلی کار داریم .

مامان سر تکون داد و به من اشاره کرد. بدون اینکه از جام بلند شم رو به سروش گفتم:

-من تا نفهمم اینجا چه خبره هیچ جا نمیام.

سروش به سمتم اومد و در حالی که دستم رو گرفته بود بلندم کرد و بی توجه به داد و فریاد های من، من رو به سمت اتاقم برد. داشتم از شدت تعجب شاخ در میاوردم. من رو توی اتاق رها کرد و برگشت در اتاق رو بست. نگاهش کردم. همونطور که با ارامش به سمتم میومد در نگاهش چیزی موج میزد. یک قدم به عقب برداشتم و با شرمی دلپذیر گفتم:

romangram.com | @romangram_com