#باغ_پاییز_پارت_142


-صبحانه که بله اما صبحانه مادر زن یک چیز دیگه است ...

هم من و هم مامان به شطینتش خندیدم که بهار با لودگی گفت:

-خوب پس بفرمایید که مادرزنت دوستت داره...

سروش بوسه ای به پیشانی مادر زد و گفت:

-من خودم نوکر مادرزنمم در بست...

هر چهار نفرمان با خنده به سمت اشپزخانه رفتیم. او حسابی سر حال بود و این نشاطتش به من هم سرایت کرده بود. حس میکردم برای این شادیش دلیل خاصی داره اما چه دلیلی داشت؟؟؟؟؟؟

همونطور که هر چهار نفرمان گرم صبحانه خوردن بودیم سروش سرش رو بالا اورد و بعد از اینکه با نگاهش صورتم رو نوازش کرد رو به مامان گفت:

-خوب مادر جون فکراتون رو کردید؟

مامان بی توجه به من که پیش خودم میگفتم مامان قرار بوده چه فکری بکنه گفت:


romangram.com | @romangram_com