#باغ_پاییز_پارت_124
نیاز در نگاهش فریاد میزد. دستم رو بلند کرد و روسریم رو درست کردم و رد همون حال که چشمام در چشمام غرق شده بود راز دلم رو به نگاهم ریختم و آهسته زمزمه کردم:
-دوستت دارم سروش... خیلی زیاد
لبخند زد و بعد با چشماش زیباترین جمله عاشقانه ای رو که شنیده بودم بهم گفت.
موقعی که از محضر بیرون اومدیم بر خلاف میل باطنیم رضایت داده بودم و خونه به نام من شده بود. چقدر از این همه سخاوت سروش شرمنده بودم. مامان دائماً تشکر میکرد و من کلامی در قبال محبتش نداشتم که لایقش باشه.
سروش موقعی که توی ماشین نشست رو به من گفت:
-خوب پاییز خانم نمیخوای شیرینی خونه ات رو بهمون بدی؟
و من باز هم شرمنده تر از قبل لبخند زدم و گفتم:
-چرا که نه. هر چیزی که بخواید میدم...
سروش نگاهی پر از حرارت به صورتم کرد و من از فکر اینکه چه چیزی پشت اون نگاه پر حرارت بود تنم از عرق خیس شد و سر به زیر انداختم. اما صدای سروش رشته افکارم رو پاره کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com