#باغ_پاییز_پارت_122


-اینجا چه خبره؟

نگاهش رو از رو به رو گرفت و به چشمام ریخت. توی چشمای سیاهش هاله ای از اشک نشست و حس کردم قلبم از تپش ایستاد. سرم رو با وحشت تکون دادم و گفتم:

-حرف بدی زدم؟ سروش چی شد عزیزم؟

لبخندی زد و چشماش رو بست و در همون حال گفت:

-خونه ای رو که میگفتم مهریه ات هست رو میخوام به نامت کنم پاییز ...

و بعد چشماش رو باز کرد و نگاهش رو به صورتم دوخت تا تاثیر حرفش رو از نگاهم بخونه ...

با تعجب نگاهش میکردم و توی ذهنم حرفش رو تجزیه و تحلیل میکردم .چرا این کار رو میکرد؟ من اصلاً ازش انتظار همچین کاری نداشتم. اصلاً دلم نمیخواست چنین کاری انجام بده. مگه من و سروش داشتیم؟دوست نداشتم حتی یک اپسیلون هم فکر کنه که من رو به خاطر پولش میخوام و خدا بالای سر شاهده که من تنها و تنها دلم رو به خودش و محبتش خوش کردم و مال و منال دنیا در این لحظه در قبال نگاه اون پشیزی برام ارزش نداشت. به خدا قسم شعار نمیدادم من تنها سروش رو میخواستم حتی بی پول و فقیر. مگر این همه سال که هیچی نداشتیم چیزی شده بود؟ مگر بزرگ نشده بودیم؟اصلاً مگه به قول بهار ما برای پول به این دنیا اومدیم؟ نگاهم رو در حالی که قطره های اشک از سخاوت بی حدش در چشمانم نشسته بود به چشمان رویاییش دوختم و گفتم:

-چرا این کار رو داری میکنی؟ سروش من اصلاً دوست ندارم یه همچین کاری رو بکنی...

دستش رو بلند کرد و توی هوا تکون داد و من در حالی که چونه ام میلرزید گفتم:


romangram.com | @romangram_com