#باغ_پاییز_پارت_121

حاج آقا خندید و به جای سروش جواب داد:

-سروش جان خانم در جریان نیستند؟

سروش تنها نگاه میکرد و قبل از اینکه دهن باز کنه ما به جای او حرف میزدیم. من به جای سروش جواب دادم:

-حاج آقا میشه بگید اینجا چه خبره؟

سروش نگاهش رو به صورتم ریخت و گفت:

-چیزی نیست عزیزم فقط برگه سبزیست تحفه درویش...

وقتی نگاه متعجب من رو دید گفت:

-شما شناسنامه ات رو بده من همه چیز رو بهت توضیح میدم ....

با اکراه شناسنامه رو از کیف آبی رنگم خارج کردم و روی میز حاج اقا گذاشتم و به محض اینکه حاج آقا سرش رو پایین انداخت سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به سروش دوختم .

با دستش به من اشاره کرد و خودش بلند شد و به گوشه ای از اتاق که پنجره بزرگی به سمت خیابان داشت رفت. به سمتش رفتم و با صدایی آهسته پرسیدم:

romangram.com | @romangram_com