#بد_خون_پارت_44

_ خب اول هم گفتی باید طرح بگذرونی مشکلی هست؟

_ نه مشکلی نیست فقط مشکل شهرشه.

_ مگه شهرش چشه؟

قلپی از نوشابه‌اش نوشید.

_ شهر نیست، روستاست.

نگار فکر کرد که چه بهتر!

_ خب روستا مگه چشه؟

امیر نگاهی به چشمان نگار کرد.

_ یکم پرته، امکانات نداره، دوست ندارم بری.

نگار لبخندی زد.

_ وا، امیر؟ تو که گفتی زمان طرح رو برام کمتر می‌کنی. اینکه ناراحتی نداره.

امیر چشمانش را ریز کرد و نگاهش کرد.

_ همدیگه رو نمی‌بینیم.

نگار برای امیر نوشابه ریخت.

_ میای دیدنم مگه نه؟

امیر سری تکان داد و خواست چیزی بگوید که مادر جون نگار را صدا زد.

_ نگار عزیزم، غذاتو بخور.

چشم غره‌ای رفت. امیر خندید و به نگار خیره شد و زیر لب گفت:

_ دوستت دارم.

romangram.com | @romangram_com