#بد_خون_پارت_43
ـجانم؟
نگار نمیتوانست حرفی بزند. امیر به ماشین که رسید در عقب را باز کرد و نگار را روی صندلیهای عقب دراز کرد. دستش را توی جیبش برد و همان مایع قرمز رنگ را بیرون آورد.
ـ دهنت رو باز کن.
نگار دهانش را باز کرد و آن مایع شور مزه قرمز را خورد. امیر روی نگار خم شد و چشمان آتشینش را به نگار داد.
ـ امشب هر اتفاقی رو که بعد از آزمونت افتاده رو فراموش میکنی. من و تو بعد از آزمونت با هم بیرون رفتیم و قدم زدیم و بعد تو خونه رفتی و خوابیدی
امیر گویی داشت او را هیپنوتیزم میکرد. نگار سری تکان داد و خود را به امیر چسباند.
ـ باشه.
سپس چشمانش را بست.
نگار صبح به خاطر زنگ ملکیپور از خواب بیدار شده بود و ملکی پور گفته بود که آزمون را قبول شده و امیر بقیه موضوع را با خودِ نگار مطرح میکند. نگار هم به خالهاش زنگ زد و خواست که چند نفر از بستگان را برای شام به خانه مادر جون دعوت کند، خاله گفته بود که مادر شوهرش و امیر را دعوت میکند، نگار از دعوت شدن امیر بسیار خوشحال شد. در پختن سبزی پلو و ماهی به مادرجون کمک کرد و همینطور خانه را تمیز کرد. روبهروی آینه ایستاده و رژ لب را پر رنگتر کرد و چند بار لبهایش را روی هم مالید.
_ نگار مهمونها اومدند.
نگار تقریبا شیشه عطر رای روی خودش خالی کرد.
_ اومدم.
شالش را مرتب کرد. وقتی پایین رفت همه آمده بودند. و توی هال و پذیرایی نشسته بود، نگار با صدایی رسا گفت:
_ سلام، خوش آمدید.
به خانمها دست داد. روی مبل رو به روی امیر نشست و لبخندی به چهره امیر زد، امیر هم با لبخند جوابش را داد. نگار متوجه نگاههای خیره امیر به خود میشد و با لبخند آنها را جواب میداد، انگار امیر میخواست چیزی بگوید. موقع شام باز هم نگار رو به روی امیر نشست، آرام به پای امیر از زیر میز ضربه زد، امیر سرش را بالا آورد و سوالی به نگار نگاه کرد، نگار سرش را به معنی چه شده تکان داد. با آمدن حنانه به کنارشان یکم میتوانستند راحتتر صحبت کنند. بعد از کمی حرف زدن نگار گفت:
_ امیر؟چیزی شده؟
امیر قاشقش را به دهان برد و وقتی غذایش را قورت داد گفت:
_ باید طرح بگذرونی.
romangram.com | @romangram_com