#بد_خون_پارت_39


بعد گونه مادر جون را بوسید و به طرف در حیاط رفت.

ـ اومدم دیگه، همه‌ش غر می‌زنه.

نگار هم گونه‌ی مادر جون را بوسید و خداحافظی کرد. سوار ماشین شد، حنانه در حال پیام دادن به رضا بود.

ـ حنانه؟ تو الان تو خونه داشتی سر من جیغ جیغ می‌کردی بیا بریم، الان خودت ایستادی داری به یار دیرینت پیام میدی.

حنانه دستش را بالا و پایین کرد.

ـ برو بابا هولم نکن، بعد یه عمری پیام داده به خاطر تو جواب ندم؟

نگار به دماغش چینی انداخت.

ـ واقعا که.

زمانی که وارد رستوران شد، امیر را دید که گوشه‌ای دنج و احتمالا گرم را انتخاب کرده است. با دیدن لباس‌های امیر فکر کرد، که چقدر در برابر او بی‌کلاس است. امیر از جایش برخاست و به نگار دست داد.

ـ سلام خوبی؟

نگار در حالی که روی صندلی مقابل امیر می‌نشست، تشکری کرد. تمام بدنش از خجالت و استرس می‌لرزید، با دیدن امیر یاد خواب‌هایش می‌افتاد.

ـ حالت خوبه؟

این صدای امیر بود که او را خطاب گرفته بود.

ـ آره

ـ پس چرا می‌لرزی؟

ـ یکم سردمه.

امیر ابروهایش را بالا داد و دستش را برای گارسون بلند کرد. نگار نگاهش را به میز داد. گارسون آمد و امیر چیزی به او گفت که نگار متوجه نشد.

ـ خب، نگفتی کلاست چطور بود؟


romangram.com | @romangram_com