#بد_خون_پارت_38

مادر جون عصبانی گفت:

ـ من این همه حرف می‌زنم تو نمی‌فهمی؟

نگار از جایش برخواست.

تا ساعت هفت با کمک کردن به مامان جون در تمیز کردن خانه و همین‌طور خوردن ناهار روزش را گذراند. در حال پیام دادن به یکی از دوستان قدیمی مدرسه‌اش بود که پیامی از امیر دریافت کرد.

ـ سلام، امروز کلاستون چطور بود؟ من نمی‌دونم منظور شما از حرف دیشبتون چی بود؟ شما که از من زیاد خوشتون نمیاد پس نباید براتون مهم باشه که توی زندگی شخصیم داره چه اتفاق‌هایی می‌افته، ما الان شبیه دوستای معمولی هستیم، درضمن دختر خاله‌م بودند. 16 سال بیشتر نداره.

نگار با خواندن اولین جملات پیام باز هم یاد خواب دیشبش افتاد و باعث شد بدنش به قلقلک بیاید؛ ولی با خواندن بقیه پیام، آبی سرد بر پیکرش ریخت. سعی کرد اشاره‌ای به حرف دیشبش نکند و موضوع را کشش ندهد، پس با نوشتن همین جمله موضوع را پایان داد

ـ سلام ، ممنونم، کلاس جو آروم و خوبی داشت.

دیگر به جواب بقیه پیام توجه نکرد.

ـ می‌تونم فردا شب برای شام دعوتت کنم؟

نگار فکر کرد که شاید با رفتنش بتواند رفتار زشتش را جبران کند.

ـ بله،حتما. آدرس و زمان رو برام ارسال کنید.

نگار روز بعدش را با خواندن آموزش‌های پرستاری‌اش سر کرد اما وای به حال دل نگار بیچاره که موضوع جدیدی در حال پاگیر شدنش بود، باز هم خواب عشقبازی با امیر تمام دیشب را نگذاشته بود بخوابد. عذاب وجدان داشت خفه‌اش می‌کرد، چرا درخواب هم آسوده نبود. دفترچه‌اش را کنار گذاشت و به سراغ کمدش رفت، امشب قرار داشت. باز هم لباس ساده‌ای پوشید. بیشترین ترسی که تا الان تجربه کرده بود، رویارویی با امیر بود، حس می‌کرد امیر هم همین خواب‌ها را می‌بیند و این باعث میشد، او خجالت بکشد. با صدایی از پایین متوجه شد حنانه به سراغش آمده. نگار دست به دامن حنانه شده بود که تو به دنبالم بیا تا مادر جون شک نکند، حنانه هم قبول کرده بود. تند تند پله‌ها را پایین رفت، حنانه روی اپن آشپزخانه قدیمی نشسته بود که با آمدن نگار گفت:

ـ بریم؟

مادر جون نگاهی به نگار انداخت، وقتی از پوشش نگار مطمئن شد، با خیالی آسوده‌تر گفت:

ـ حنانه مادر. مراقب باشید، خدایی نکرده تصادف نکنید.

حنانه در حالی که زیپ کفش‌هایش را می‌بست، گفت:

ـ نه مامان جون حواسم هست.

رو به نگار که در آینه در حال مرتب کردن خودش بود غرید

ـ آینه ترک خورد بیا دیگه، من رفتم.

romangram.com | @romangram_com