#بد_خون_پارت_2

امیر نفس عمیقی کشید و لب زیرینش را به آرامی لیسید. نگاهش را از دست نگار نگرفت و جواب داد.

- از بچگی از خون می‌ترسیدم، بهتره برید دستتون رو بشورید.

و به چشمان نگار خیره شد، نگار حس کرد چشمان امیر خمار شده، رگه‌های قرمزی دارد و زیر چشمانش کمی به کبودی می‌زند، کمی ترسید!

- حق با شماست الان میرم دستم رو می‌شورم.

با اجازه‌ای گفت و بلند شد. به نظرش امیر عجیب غریب شده بود. سمت دستشویی زنانه رفت. دستش را شست و با دستمال کاغذی دستش را پاک کرد. نگاهی در آینه به خود انداخت، بیشتر از روزهای دیگر آرایش کرده بود و کفش‌های پاشنه بلندش روی مخش بود، در ذهنش برای حنانه نقشه می‌کشید.

وقتی به سالن رسید، امیر را ندید!

فکر کرد که میز را اشتباهی آمده، به اطرافش نگاه کرد؛ ولی امیر نبود و کیفش روی همان میز بود.

- خانم چیزی شده؟

چشمانش را باز و بسته کرد.

- نه چیزی نشده!

و بعد کیفش را برداشت و به طرف پیشخوان رفت.

- آقا ببخشید! شما آقایی رو که با من بودن ندیدید بیرون برن؟

- نه خانم، چه شکلی بودن؟

- قد بلند و موی بوری داره، هیکل پری هم داشت. ندیدین؟

مرد نگاهی به چشمان درشت دختر انداخت و سری از تأسف تکان داد.

- نه! ندیدم.

نگار با ناامیدی سری تکان داد و از مرد تشکری کرد. بغض داشت خفه‌اش می‌کرد، یعنی نمی‌توانست منتظرش بماند و با او خداحافظی کند؟ یا او را به خانه برساند؟

شماره حنانه را گرفت و با صدای لرزانی گفت:

- حنانه هر جا هستی خودت رو برسون به رستوران ... .

romangram.com | @romangram_com