#بچه_مثبت_پارت_86
يلدا از خوشحالي روي پا بند نبود. شقايق يه کم دمغ بود و خودمم تو فکر بودم. مامانم حتي به خودش زحمت نداد باهام خداحافظي کنه و بابا فقط گفت: "حسابت رو پر کردم." و سوسن صد بار اشک تو چشماش جمع شد و گفت: "خانم جان التماس دعا، از امام رضا بخواه منو هم بطلبه." صد بار هم بهم گفت: "امام رضا دوستت داشته که طلبيده بري پابوسش."
توي ترمينال ايستاده بوديم که مائده و متين همراه يه خانم ميانسال با چهره خيلي مهربون به ما نزديک شدن. مائده با ديدنم سرعت قدماش رو تندتر کرد و خودش رو به ما رسوند و منو محکم در آغوش گرفت.
- واي مليسا جان نمي دوني چقدر خوشحالم که تو و دوستاي گلتم ميايد.
- ممنون.
با شقايق و يلدا هم دست داد و گفت:
- راستي معرفي مي کنم، عمم مريم جون که از مادري چيزي برام کم نذاشته.
- خوشبختم.
لبخند مهرباني زد و گفت:
- منم همين طور. بچه ها تو خونه خيلي ازت تعريف مي کنن، مشتاق بودم ببينمت.
- بچه ها از گلي خودشونه.
"چي شد؟ بچه ها؟ منظورش چيه؟ مگه متينم ..." به سمت متين که کمي دورتر از ما ايستاده بود برگشتم. برام سري به نشانه سلام تکون داد و سريع نگاهش رو دزديد. بعدم با يه قدم بلند به سمت ما اومد و سلام کرد. همگي جوابش رو داديم و با شنيدن صداي دوستاي مائده که به سمت ما اومدن متين دوباره به جاي اولش برگشت.
مادر متين آدم واقعا تو دل برويي بود. توي همون زمان کم خودش رو توي دل همه ما جا کرد. موقع خداحافظي هم قرآن روي سر ما گرفت و ما از زير آن گذشتيم و وارد اتوبوس شديم. هنوز پام رو روي پله اول نگذاشته بودم که متين صدام کرد.
- ببخشيد خانم احمدي؟ يه لحظه.
به يلدا که با آرنجش به پهلوم مي زد و ابروهاش که به حالت بامزه اي بالا پايين مي کرد اخمي کردم و کنار متين رفتم.
- با من کاري داشتيد؟
- بله، مي خواستم ازتون خواهش کنم مواظب مائده باشيد. اون آسم داره و بايد اسپريش هميشه همراهش باشه، اما از اون جايي که حواسش به همه چيز هست غير از سلامتي خودش کم ميشه همراهش ببره.
دست توي جيبش کرد و دوتا اسپري به من داد و گفت:
- لطفا اينا هميشه همراهتون باشه.
romangram.com | @romangram_com