#بچه_مثبت_پارت_8


اگه کوروش الان این جا بود، می گفت: "اینا باز جل شدن."

رو به متین که برای پسر بغل دستیش که البته دوست صمیمیش بود و به دلیل چهره بی نمکش بچه ها به اون شیربرنج می گفتن، مسئله ای رو حل می کرد گفتم:

- متین جون؟

یه لحظه چنان جا خورد که گفتم الان با صندلی می افته رو زمین. خاک تو سرم، انگار خیلی زیاده روی کرده بودم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

- آقای محمدی میشه من امروز جزوتون رو ببرم خونه؟

دفتر رو بست و بدون این که نگاهم کنه به سمتم گرفت و گفت:

- بفرمایید.

سریع از جا بلند شد و رو به شیربرنج گفت:

- بریم؟

هادی شیربرنج که انگار هنوز تو کف متین جان گفتن من بود، نگاه مشکوکش رو بین من و متین مثل پاندول ساعت گردوند و گفت:

- بریم.

و از جاش بلند شد.

هنوز متین و دوستش از کلاس خارج نشده بودن که شقایق و پشت سرش بقیه ی بچه ها به کلاس حمله ور شدن. شقایق رو به من و بی توجه به حضور بقیه گفت:

- می کشمت ملی، اشهدت رو بخون. دختره ی پررو، حالا ما پی خوشگذرونیمون بودیم و تو در حال مبارزه با مزاحم خیالیت؟

به سمتم دوید. جیغ کشیدم و سریع روی صندلیم ایستادم و گفتم:

- یکی این رو بگیره، من پارچه ی قرمز ندارم. اوه، صبر کن.

کیف قرمزم رو برداشتم و مثل گاوبازهای اسپانیایی کنارم تکون دادم و شقایق هم عین گاو وحشی ها به سمتم حمله ور شد و به جون موهام افتاد و محکم کشیدشون. در این گیر و دار یه آن نگام به متین افتاد که دم در کلاس ایستاده بود و با تعجب و تمسخر نگاهم می کرد. تا نگاه منو دید سریع نگاهش رو دزدید و رو به هادی که با دهان باز نگاهمون می کرد، محکم و جدی گفت:

- بریم.


romangram.com | @romangram_com