#بچه_مثبت_پارت_74
با اراده ای محکم رفتم در آموزش گروه تا درسی که با سهرابی داشتم حذف اضطراری کنم. هنوز منتظر بودم تا نوبتم بشه که متین رسید و ازم خواهش کرد چند دقیقه وقتم رو در اختیارش بذارم. "بابا با ادب!" با هم رفتیم بیرون ساختمون و روی یه نیمکت با بیشترین فاصله ی ممکنه نشستیم. "نخورمت یه وقت!"
- خب راستش می خواستم باهاتون درباره ی دکتر سهرابی صحبت کنم.
- دلم نمی خواد ازش چیزی بشنوم.
- بله، کاملا درکتون می کنم. راستش دیروز من با ایشون درمورد رفتارشون با شما صحبت کردم.
نه بابا، داستان داره جالب میشه.
- خب؟
- راستش ایشون از رفتارشون پشیمون شدن، اما از نظر ایشون رفتار شما هم درست نبوده.
داشتم دوباره جوش می آوردم که سریع گفت:
- البته منظورم فقط از نظر دکتره، نه نظر خودم یا بقیه. شاید اگه اون طوری با من حرف می زد، چه بسا بدتر از شما جوابش رو می دادم.
"اوه اوه، "چه بسات" تو حلقم."
- می دونید که فقط همین یه درس نیست که با دکتر سهرابی ارائه میشه.
- منظور؟
- چرا شما انقدر سریع جبهه می گیرید؟ بذارین عرایضم تموم بشه، بعد.
- بله البته، بفرمایید.
- شما بیاید و بزرگی کنید و ببخشیدشون. من باهاشون صحبت کردم، خودش می دونه کارش نادرست بوده. حداقل باید می ذاشت اول شما دلیل دیر اومدنتون رو بگید، اما خب شما هم خوب جلوی دانشجوها شستیدشون.
منظورش از شستیدشون این بود که قهوه ایش کردم!
- حقش بود.
romangram.com | @romangram_com