#بچه_مثبت_پارت_54
جلوی آینه ایستادم تا سریع آماده بشم و برم دانشگاه. تیپ همیشگیم رو زدم و تا مقنعم رو سر کردم و موهای تافت زدم رو بیرون ریختم. یاد حرف متین افتادم. خدایا چرا حرفای این پسر انقدر ذهنم رو مشغول کرده؟ اومدم بی خیال بشم و از جلوی آینه رد بشم که تصویر چشمای متین جلوی چشمام جون گرفت. واقعا چقدر چشماش معصوم و دوست داشتنیه. با حرص پوفی کشیدم و سعی کردم که افکارم رو پس بزنم، اما مگه می شد؟ زیر لب گفتم:
- لعنت بهت، لعنت به حرف زدنت و چشمات.
موهام رو محکم تو زدم و مقنعم رو جلو کشیدم. آهان، این شد. برای قانع کردن خودم هم گفتم: "این طوری شاید بتونم به متین نزدیک تر بشم و شرط رو ببرم." آخ خدا چه حالی می ده کوروش اون موهای بلند و خوشگش رو بتراشه. وای بهروز بگو، احتمالا به خاطر عادتی که کرده کف کله کچلشم ژل می ماله. نازنین و شقی و یلدا هم با چادر! از تصورش پقی زدم زیر خنده. دوباره به قیافم تو آینه نگاه کردم و گفتم:
- یعنی میشه؟
با صدای سوسن که گفت: "خانم لطفا یه کم سریع تر، دیرتون شد." به خودم اومدم و جلدی رفتم پایین و بدون توقف خودم رو به ماشینم رسوندم و دِ برو که رفتیم.
رسیدم دانشگاه. طبق معمول باز دیر شده بود. سریع رفتم تو کلاس. سرم رو انداختم زیر و در زدم و وارد کلاس شدم. برای چند لحظه سکوت مطلق تو کلاس برقرار شد و سهرابی اوهومی کرد. رو به استاد سلام کردم. سهرابی سریع جوابم رو داد و گفت:
- نمی خواد چیزی تعریف کنی. از ظواهر امر پیداست که حراست دانشگاه احتمالا امروز وقتت رو گرفتن و تو سر موقع به کلاس نرسیدی. بشین؛ اما دیگه تکرار نشه.
جانم؟ چی گفت؟ حراست؟ یعنی چهارتا تار مویی که بیرون می ذاشتم انقدر تو چشم بوده؟ بی خیال شدم و نشستم کنار یلدا که هنوز داشت با تعجب نگاهم می کرد. بدون این که نگاهش کنم به استاد خیره شدم و تا آخر کلاس جیکم درنیومد. با خروج استاد از کلاس، منم سریع وسایلم رو جمع کردم تا جیم بزنم که یلدا بازوم رو چسبید.
- ناکس عجب چیزی هستی. تو دیگه ...
کوروش و بقیه هم دورم جمع شدن؛ اما من تمام نگاهم به متین بود که آرام و سر به زیر از کلاس خارج شد. کوروش چونم رو گرفت و سرم رو بالا برد و گفت:
- ببینمت. وای خدا، چقدر مظلوم شدی.
شقایق گفت:
- زود موهات رو درست کن حالم رو به هم زدی.
هر کدوم یه چیزی گفتن و آخر یلدا گفت:
- نکنه واقعا حراست بهت گیر داد؟ تو که گفتی رییس حراست دوست باباته.
از جام بلند شدم و گفتم:
- بچه ها من عوض شدم، دیگه اون آدم قبلی نیستم.
همشون با چشمایی که عین وزغ بیرون زده بود گفتن:
romangram.com | @romangram_com