#بچه_مثبت_پارت_36


- هه، خواب دیدی خیر باشه.

- خواهیم دید.

- می دونی چیه؟ چرا حالیت نیست من دوستت ندارم؟ اصلا من حالا حالاها قصد ازدواج ندارم.

- بای هانی. منتظر حرکت بعدی من باش.

با حرص رفتنش رو نگاه کردم، احمق روانی.

همون وقت گوشیم رو از جیب پالتوم درآوردم و با مامان تماس گرفتم.

- الو؟

-سلام ملیسا جان. چطوری؟ خوش می گذره ؟ مهلقا جان ملیسا بهت سلام می رسونه.

- گفتم چطور شد حالم رو پرسیدی و برات مهم شد که بهم خوش می گذره یا نه، پس پیش دوستاتی و داری ظاهر سازی می کنی؟

- جانم مامان؟ بگو گلم.

- خدا رو شکر نمردیم و این طور حرف زدنت رو هم شنیدیم. اوکی من زیاد مزاحم وقت شریف و گران بهاتون نمی شم، فقط می خواستم بهت بگم پات رو از کفش من بکش بیرون و تو زندگی من دخالت نکن. اگه یه بار دیگه آرشام رو دور و برم ببینم بد می بینی و به قول خودت آبروت جلوی مهلقا جونت می ره.

مامان که کاملا مشخص بود نمی تونه درست صحبت کنه و مثل یه آتشفشان خاموشه گفت:

- باشه، بعدا در موردش صحبت می کنیم، بای.

حتی منتظر نشد جوابش رو بدم و قطع کرد و من با سردردی که ناگهانی سراغم اومد به سمت کولم تو اتوبوس حرکت کردم تا یه قرص نوافن بخورم.

همین که وارد اتوبوس شدم یه راست سمت کیفم رفتم و یه نوافن انداختم بالا و با چای توی فلاکس یلدا قورت دادم. در مسیر برگشت پیش بچه ها، با دیدن متین که داخل کافی شاپ نشسته بود وارد شدم و مثل دخترای مؤدب گفتم:

- اجازه هست این جا بشینم؟

متین که تازه متوجه حضور من شده بود کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت:

- بفرمایید.


romangram.com | @romangram_com