#بچه_مثبت_پارت_26




***





با این همه فکر کردن باز هم به نتیجه ای نرسیدم. متین واقعا از نظر من فوق العاده ناشناخته بود. کسی که با تمام پسرهای اطرافم فرق می کرد. توی این شرط بندی مسخره نمی خواستم و نباید شکست می خوردم. انگار این شرط بندی المپیک جهانی بود و من و متین تنها شرکت کننده هاش. بیچاره متین، حتی روحشم از وجود چنین شرطی خبر نداشت. بدتر از همه این که اگه شکست می خوردم آبروم نه تنها جلوی دوستانم، بلکه جلوی تمام بچه ها می رفت. وای تصور این که جلوی متین بایستم و بگم عاشقش شدم دیوونم می کنه. مطمئنم پوزخند مسخرش رو به لب میاره و بدون هیچ حرفی از کنارم می گذره.

توی همین فکرا بودم که نازنین بلند توی گوشم داد زد. دستم رو روی گوشم گرفتم و با عصبانیت نگاهش کردم.

- چیه؟ چرا این طوری نگاه می کنی؟ دارم کم کم به این نتیجه می رسم که عاشق شدی.

- برو بابا دلت خوشه. مگه همه مثل تو و بهروز خرن؟

کوروش خندید و گفت:

- دور از جون خر!

بهروز یه پس گردنی محکمی به کوروش زد و گفت:

- تو دوباره زر زدی؟

هنوز بچه ها مشغول کل کل با هم بودن که شقایق رسید.

- بچه ها برنامه اردو رو دیدید؟

به اون که خم شده بود و دو دستش رو روی زانوش گذاشته بود و نفس نفس می زد نگاه کردم و گفتم:

- علیک سلام. ممنون ما هم خوبیم، تو چطوری؟

شقایق ایشی گفت و بعد گفت:

- مگه دامپزشکم که حال شما رو بپرسم؟


romangram.com | @romangram_com