#بچه_مثبت_پارت_17

آره! حالا یکی بیاد منو کنترل کنه، به قول کوروش جمم کنه! کلاس رقصای متعددی که مامان واسه کلاس گذاشتن فرستاده بودم خیلی خوب بود، به طوری که الان من یه رقصنده حرفه ای بودم. آرشامم کم نمی آورد و منو همراهی می کرد. رقصمون که تموم شد، مهلقا خودش رو انداخت وسطمون و گفت:

- وای خدا عالی بود. انگار ماه ها با هم تمرین داشتید.

بعد من و آرشام رو تف مالی کرد و رفت. زیر لب گفتم:

- خدا خانوادگی شفاتون بده.

- آمین!

به چهره ی خندان آرشام نگاه کردم و گفتم:

- خب آقای دکتر، من دیگه می رم پیش مامانم. امیدوارم دفعه ی اول و آخری باشه که زیارتتون می کنم.

باز خندید و گفت:

- می بینمتون.

- خدا نکنه! بای هانی.

به سمت میز مامان و بابا رفتم. مامان که مشغول صحبت با یه خانم تپل بود و بابا هم طبق معمول با شوهر مهلقا خانم مشغول به لاف زدن از تجارتاشون بود. سلامی کردم که یعنی من اومدم، یکی بلند شه من جاش رو صندلی بشینم؛ اما انگار نه انگار. منم رفتم یه صندلی بیارم. از دوستای مامانم تا حد مرگ متنفر بودم. یک مشت آدم تجملگرای افاده ای و در عوض مامان هم از دوستای من به جز کوروش که به قول مامان سرش به تنش می ارزید و مال یه خونواده ی پولدار بود و از قضا مامانش با مامانم دوست بود، متنفر بود. اگه با دوستام می دیدم خر بیار و باقالی بار کن، تا دو روز زندگی به کامم زهر می شد، اما من عاشق دوستام بودم و مامانم هم ایضا. در همین فکرا بودم که سروش طبق معمول خودش رو نخود هر آشی کرد و کنارم اومد و گفت:

- نبینم تنها نشستی خوشگله، مگه سروشت مرده؟

یهو با هیجان گفتم:

- واقعا!

- چی؟

-همین که سروش مرده.

اخماش رو تو هم کشید و گفت:

- هنوز این زبونت مثل نیش ماره؟

- آره هانی، می خوای دوباره نیشت بزنم؟

romangram.com | @romangram_com