#بچه_مثبت_پارت_167
با تعجب گفتم:
- آره خب، گفت که ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که بغلم کرد و بوسیدم.
- از اولش می دونستم آخر گلوی کوروش پیشت گیر می کنه.
تازه دوزاریم افتاد که چی به چیه. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و غش غش خندیدم. بیچاره مامان کوروش پیش خودش فکر کرد من یکی دو تختم کمه.
- ببینید، مثل این که سوء تفاهم شده. کوروش عاشق دوست من شده، نه من.
- چی؟
- مائده دوست صمیمیم رو می گم.
- اما من فکر کردم ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- من و کوروش مثل خواهر برادریم، شما که باید بهتر بدونید.
- آره راست می گی، خودمم تعجب کردم.
ای خالی بند! از رو هم که نمی ره.
- بله، داشتم می گفتم. یه روزی که کوروش با من قرار داشت، تصادفا مائده رو دید. از اون به بعد ...
- چه جور دختریه؟
- ماهه. اون قدر خوبه که هر چی از خوبیاش بگم کم گفتم. نمی خوام فکر کنید که چون مائده دوستمه، یا کوروش ازم خواسته ازش تعریف کنم دارم این طوری می گم. کافیه خودتون فقط یه بار ببینیدش، عاشقش می شین.
- خونوادش چی؟
- خب به دنیا که اومده مامانش رو از دست داده، باباش هم آدم فوق العاده محترم و با شخصیتیه.
- می خوام ببینمش.
romangram.com | @romangram_com