#بچه_مثبت_پارت_15

اُ اُ، پس آرشام اینه؟ استثنائا مامان یه بار در مورد تیپ و قیافه سلیقش با من یکی شد. مامان با خوشحالی اون رو تحویل می گرفت و من مشغول دید زدن آتوسا بودم که داشت از حرص منفجر می شد. پوزخندی به روش زدم و رو به مامان گفتم:

- مامان من رفتم پیش بابا، تنهاست.

مامان عین ماست وا رفت و رو به من از اون اخم عمیقا کرد که معنیش این بود: "خونه که رسیدیم پوستت رو می کنم و فردا هم با عباس آقا می ری دانشگاه." آ آ، این رو اشتباه اومد. فردا که پنجشنبه س و کلاس ندارم. با این فکر نیشم باز شد که آتیش مامان شعله ورتر شد و با حرص گفت:

- ملیسا جان، ایشون آقا آرشامه پسرخواهر ...

برای این که کمی از گندی رو که زده بودم ماست مالی کنم، وسط حرف مامان پریدم و گفتم:

- وای شما آقا آرشامید؟ پسرخواهر مهلقا جان؟ واقعا که تعریفتون رو خیلی شنیدم.

نفس عمیق مامان نشان داد که از خیر کندن پوستم گذشته. با لبخند گفت:

- من می رم پیش بابات. با اجازتون آرشام خان.

رو به من چشمک نامحسوسی زد و رفت. رو به آرشام که به من خیره شده بود گفتم:

- لطفا چند دقیقه منو تحمل کنید تا این مامانم بی خیال من بشه و بعد ...

- متوجه منظورتون نمی شم.

لبخند نازی زدم و گفتم:

- بریم اون جا بشینیم تا کامل توضیح بدم.

و به میز دو نفره ی گوشه سالن اشاره کردم. همراهم اومد و از جلوی چشم های پر خشم آتوسا گذشتیم و به میز مورد نظر رسیدیم. صندلی رو برام جلو کشید. اصلا از این سوسول بازی ها خوشم نمی اومد، برای همین میز رو دور زدم و روی صندلی مقابلش نشستم. در حالی که با تعجب نگاهم می کرد، خودش روی صندلی نشست. سریع اون چه رو در مغز فندقیم می گذشت به زبون آوردم.

- ببین آرشام، می دونم پیش خودت فکر می کنی دیوونم، ولی من کلا از این شعارهای فرست لیدی و صندلی عقب کشیدن و در ماشین رو باز کردن و چه می دونم هر کاری که احساس کنم بین دخترا و پسرا فرق می ذاره خوشم نمیاد، اوکی؟

منتظر جوابش نشدم و ادامه دادم:

- و اما برای این بهت گفتم بیای این جا تا راحت حرفام رو بهت بزنم. مثل این که مامان من و خاله مهلقات واسه ما دوتا نقشه های فراوون در سر دارن، نمی خوام امشب دل کوچولوشون بشکنه. می فهمی که؟ من اهل ازدواج و این حرفا نیستم و به قول بچه ها، منظورم دوستامن، دهنم هنوز بوی شیر می ده، شما هم که سنی نداری، فعلا باید از زندگی مجردیت استفاده کنی.

مثل این که خیلی تند رفتم. بیچاره با دهن باز نگاهم می کرد، چشماشم مثل دوتا گردو شده بود. انگار زبونشم موش خورده بود، چون فقط نگاهم می کرد و حرفی نمی زد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- من دیوونه نیستم این طوری نگاهم می کنی، فقط یه کم رکم.

romangram.com | @romangram_com