#بچه_مثبت_پارت_112


و بدون این که منتظر جوابش باشم قطع کردم. گوشیم رو خاموش کردم. همزمان با گذاشتن تلفن تو جیبم، مائده هم رسید و پرسشگرانه به قیافه ی در هم متین خیره شد، حتی به طور نامحسوس اشاره زد که چی شده و اونم تابلو سرش رو بالا برد که یعنی هیچی. مشکل روانی داره دیگه! خب اگه هیچی، پس چرا با یه کوه عسلم نمیشه خوردت؟ ناهار با چرت و پرت گویی های مائده که سعی داشت متین رو از حال و هوایی که توش بود دربیاره، صرف کردیم، اما دریغ از یه لبخند خشک و خالی متین خان همچنان روی اخمش مصمم بود. آی بعد ناهار قلیون می چسبید، ولی با این دوتا بچه مثبت آرزویی محال بود.

- ممنون، خوشمزه بود.

متین که مشغول بازی با غذاش بود، سرش رو بالا آورد و تو چشمام خیره شد، انگار می خواست عمق ذهنم رو بخونه. "صبر کن ببینم، مگه ذهن من عمق هم داره؟ خدا عالمه." این بار کم نیاوردم و به چشمای جذاب مشکیش خیره شدم. "واو، چه عالمی داره چشماش!"

نمی دونم چقدر اون طوری موندیم که با سرفه ی مصلحتی مائده، نگاهمون رو از هم گرفتیم. بمیره، نذاشت ببینم کی کم میاره.

متین تا بنا گوش سرخ شد و منم عین خیالم نبود، یعنی اصلا به روی خودم نیاوردم، فقط شنیدم گفت:

- نوش جان.

مائده با نیش باز گفت:

- بچه ها یه پیاده روی می چسبه ها.

تا فردا هم دست این بدی فقط می خواد برنامه ی مثبت بودنش رو ادامه بده. برای همین گفتم:

- من دیگه می رم.

- چرا آخه؟

مثلا چی بگم؟ بگم بدجور هوس قلیون کردم؟

- خب یه سری کار دارم. ممنون از ناهار خوشمزتون.

از جام بلند شدم و مائده و متین هم متعاقبا بلند شدن.





***




romangram.com | @romangram_com