#از_تو_میگریزم_پارت_3

شاید به این دلیل که صمیم با هومن هم در یکی از همین مهمانی ها آشنا شده بود . زیبایی صمیم و مردان خوش پوش . جذاب در این مهمانی ها که گاه هومن خود را در حد رقابت با آن ها نمی دید اضطرابش را بیشتر می کرد. هومن با تمام وجود می خواست صمیم را برای خود نگه دارد. با گل ها و هدیه ها و اصرارهای خسته کننده ای که گاهی باعث می شد صمیم تسلیم بشود و قرار ملاقاتی بگذارد. هومن در حدی که ممکن بود و تا وقتی صمیم عصبی نشده بود صمیم را محدود می کرد. برای صمیم اما همه این ها خسته کننده و بی دلیل بود .چرا ان گل های زیبا هدیه هایی که با نهایت سلیقه و حساسیت انتخاب می شدند حرف های عاشقانه و اصرارهای هومن را نمی خواست؟ صمیم این را نمی دانست. این رابطه برای صمیم هیچ هیجانی نداشت هیجان! این تنها چیزی بود که صمیم در زندگی پرزرق و برقش کم داشت. صمیم با بی تفاوتی از روی نگاههای پرتحسین مردها و نگاههای پرحسادت خانم ها می گذشت و گاهی چند کلمه ای با کسی ردو بدل می کرد بعد با نزاکت مثل یک خانم محترم عذر می خواست و دور می شد... به نظر مردهایی که انقدر با هیجان سعی می کردند توجه اورا جلب کنند موجودات حقیری بودند که مثل یک دلقک رفتار می کردند.

پدر مثل همیشه چند نفر از کارخانه دارها را دورخودش جمع کرده و مشغول صحبت در مورد مسائل کاری بود مادر در جمعی نزدیک پدر مشغول صحبت بود .حتی از آن فاصله دور و با نگاهی به چهره مادرش صمیم می توانست تشخیص بدهد که موضوع بحث مثل همیشه جواهرات و چشم و هم چشمی هایی از این دست است ..... چشم های مادر فقط در یک حالت این طور برق می زد.

romangram.com | @romangram_com