#از_تو_میگریزم_پارت_2


با ورود خانواده مهرزاده به مهمانی سرهای زیادی به سمت ورودی سالن چرخیدند. خانم و اقای مهرزاده با افتخار بازوی دختر زیبایشان را گرفته بودند و به ارامی به مهمان ها سلام می کردند .صمیم سعی می کرد علیرغم کفش های پاشنه بلندش که کمی پای راستش را می زد لبخند بزند. به مردهایی که با نزاکت کمی خم می شدن و می پرسیدن دختر کوچک تان هستند اقای مهرزاده ؟ به زنهای پا به سن گذاشته ای که سرتاپا براندازش می کردند به دخترهای هم سن و سالش که زیر لبی چیزی به هم می گفتند و سر بر می گرداندند. به مردان جوانی که یک لحظه دنباله حرف شان را فراموش می کردند ... به مهمان ها لبخند زد و چند کلمه ای با اشناها رد و بدل کرد حریر پیراهن دنباله دارش را در دست گرفت و خواست کمی در گوشه سالن استراحت کند. با صدای زنگ موبایل صمیم با کلافه گی موهایش را از جلوی صورتش کنار زد و موبایل را از کیف کوچک سنگین از پولک ها در آورد. بادیدن اسم هومن اه بلندی کشید الو؟ سلام صمیم خوبی ؟ ممنون هومن ببین هومن من الان تو مهمونی هستم بابام ناراحت می شه من بعدا تماس می گیرم؟ باشه مزاحمت نمی شم . فقط صمیم امیدوارم رعایت پوشیدگی لباست رو کرده باشی بله؟ منظورم این بود که امیدوارم بهت خوش بگذره این رفتارها هومن را در نظر صمیم بی ارزش می کرد. هم دخالت های بی جایش و هم اینکه جرات نداشت روی حرفش بایستد.هومن دل خوشی از این مهمانی ها نداشت و معمولا به هر شکل ممکن اشکال تراشی می کرد.


romangram.com | @romangram_com