#آیه_پارت_14

- بابا ایول عزیز. شما هم بله؟
- بله که بله. دختر پس فکر کردی چی؟!
نگاهش رو به ساعتش دوخت و محکم به گونه اش زد که من هم بی نصیب نموندم و پس گردنی خوردم.
- چقدر حرف زدی دختر! من برم سری به غذام بزنم و با عجله از جاش بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت.
خنده ای کردم و از جام بلند شدم و به حیاط رفتم. نگاهی به اطراف کردم. عاشق سر سبزی حیاط خونه بودم. به طرف گوشه ی باغ رفتم که جای مخصوص خودم بود. جایی که خودم زحمتش رو کشیده بودم. روی صندلی که کنار گل ها گذاشته بودم نشستم و بوی گل ها رو به ریه هام فرستادم. عاشق گل یاس بودم. عاشق عطرش که بی اختیار لبخندی روی لبم ظاهر می کرد. خواستم برم بشینم وسط گل ها که با صدای شهاب اخمی کردم.
- نشینی کثیف می شی.
آهی کشیدم. برگشتم و روی صندلی نشستم.
- دوست دارید خلوت کسی رو به هم بزنید؟
لبخند کجی زد و نگاهشو به من دوخت.
- فکر نکنم شما کسی باشید!
- منظور!
شهاب شونه اش رو بالا انداخت.
- منظور خاصی که ندارم. ولی به زودی ازدواج می کنیم اون وقت دیگه کسی نیست ...
اجازه ندادم حرفشو کامل کنه. پوزخندی زدم.
- به زودی؟! کی همچین دلگرمی به شما داده؟
شهاب هم پوزخند پر صدایی زد.
- آقا جونت این دلگرمی رو به من داده.
چیزی نگفتم و نگاهم رو به گل ها دوختم. با دیدن زنبوری که روی یکی از گل برگ ها نشست لبخندی روی لبام ظاهر شد.
- آیه؟
با اخمی نگاهش کردم.
- آیه خانوم! یادتون باشه!
از جام بلند شدم که با اخمی رو به روم قرار گرفت.
- نه، نه. اون قدرها که فکر می کردم ساده نیستی! ببین دختر نمی خوام این طور با هم آشنا بشیم!
- برو کنار می خوام رد شم.
- اگه نرم کنار چی؟
دستامو مشت کردم.
- ببین آقا فکر نکن من مثل آقا جون از شخصیت اصلیت با خبر نیستم!

@romangram_com