#آوای_عشق_پارت_7


تعجب کردم ... خدایا چرا اینارو میگه ؟ چیزی به روی خودم نیوردم و ادامه دادم :

- لطفا وسط حفم نپر بذار حرفم تموم بشه ... خب گفتم که درسمم دوس دارم ادامه بدم..وجود یه مرد هم توی زندگیم باعث میشه خوب نتونم به فکر درس و مدرسم باشم ... و اینکه ...

مکث کردم ... اصلا دلم نمیخواست کیوان رو ناراحت کنم با اینکه خیلیم ازش دل خوشی نداشتم بازم پسر عمم بود ...

- حرف بزن اوا ... اینکه چی ؟ ..

سرمو انداختم زیر ... - ببین کیوا من دوستت دارم ... منتها..فقط ... فقط ... به عنوان پسر عمم ... من نمیتونم تو رو به چشم شوهرم نگاه کنم ... خوشحالم هستم از اینکه قبل از خواستگاری اینارو بهت میگم ... دوس نداشتم از دستم ناراحت بشی کیوان ولی ...

دیگه ادامه ندادم ... صدای نفسای عصبی کیوان رو میشنیدم ... سرمو بلند کردم ... به روبه رو خیره شده بود و فرمون رو توی دستش فشار میداد ... یدفعه برگشت طرفم ... دیگه اون برق توی چشاش نبود ولی بجاش یه چیز وحشتناک بود ... خدایا چرا اینقدر گیرایی من پایینه ؟ ... الان اگه من میتونستم بفهمم تو چشمای این چیه الان کلی خوش به حالم بود ...

تقریبا غرید : آوا برو پایین ... فکر نکن فقط تویی ... نه امثال تو زیاد هستن ... دخترایی که منتظر یه اشاره از طرف منن تا خودشونو بسپارن در اختیار من ... توی این شهر اینقدر دختر وجود داره که محتاج تو نمونم ... بــرو پاییـن ...

فقط تونستم کیف مدرسمو بردارم تقریبا پرت بشم پایین ... همین جور هاج و واج وایساده بود و به ماشین اون که الان پیچید توی کوچه و غیب شد نگاه میکردم ... وا خدا این که خل و چل تر از منه ... چرا یهو رم کرد ؟ ... مگه من مجبورش کردم بیاد خواستگاریم که همچین حرفایی زد ؟ ... والا ... بیخیال اوا خانوم ... الان به این فکر کن که حتما قراره سه شنبه شب کنسله ...

با خوشحالی کلید انداختم و رفتم تو ...

- سلامـ به اهالی خانه که فقط اق بابا و مامان خانومی خودمن ...

- تنها ... تنها اوا خانوم ؟ پس من چی ؟

با صدایی که از پشت سرم میاومد برگشتم و از ترس و تعجب و هیجان یه جیغ گوش کر کن کشیدم و پریدم بغلش..

- آووووووووووووووش ...

از گردنش اویزون شده بودم و تند تند بوسش میکردم ...

- اه ... اوا تمومم کردی ... بعد اهسته تر گفت : بذار واسه زنمم بمونه.. بعد خودشم زد زیر خنده ... حرصم گرفت شوتش کردم اونور و رفتم طرف مامان که بوسش کنم : - اوا ببین باباتم هست بخوای با این لباسا بوسم کنی شب رو باید تو کوچه بخوابی..

با این حرف مامان لبامو غنچه کردم و با چشمای مظلوم خواستم برم تویی اتاقم که بابا با خنده گفت : بیا بابا جان..دختر خودمی به اینام نمیدمت..

با خوشحالی پریدم بغل بابا و خودمو باش لوس کردم ..


romangram.com | @romangram_com