#آوای_عشق_پارت_22

ولی انگار همه از این بحث راضی بودن که سیاوشم گفت : نه دیگه اوش خان بگو یکم ما خواهر شمارو بشناسیم ...

مامان به جای اوش جواب داد : با همکارای ارسلان رفته بودیم شمال حدودا دوسال پیش این اوا خانوم از پسر یکیشون خوشش نمیاومد حالا چرا؟چون این پسره بیچاره موهاش کم پشت بود و همیشه کلاه سرش بود ... خلاصه رفتیم لب دریا و به اصرار اوا و دخترا قرار شد همه پسرا برن توی اب تا شنا کنن ... این پسره اسمش رادمهر بود اینم کلاهشو برداشت و رفت تو اب ... حالا این اوا و دخترا از اینور هرچی جلبک و خزه و سوسک و جونور ریزه میزه دم دستشون بود ریختن توی کلاه پسره وقتیم اینا اومدن بیرون خواهر رادمهر کلاه رو برداشته و گذاشته سره این پسره..بیچاره رادمهر وسواسی بوده و خیلی به موهاش اهمیت میداد تا بیشتر نریزن ... وقتیم که کلاه و گذاشتن سر رادمهر این پسر فقط مثل مجسمه خشک شده بودو نمیدونست چیکار بکنه..ولی واقعا یه وضعی شده بود این جلبکا از سرش اویزون بودن و این کرما و جونورا از سر و روی این پسر بالا میرفتن..خلاصه اینا کاری کردن که این پسر کلاه دیگه سرش نذاره و از دریا و شمالم بدش بیاد..

فرو رفته بودم توی مبل و به خنده ها و مسخره بازیای اوش نگاه میکردم ... یعنی مامان منم بد تلافی میکرد ... ولی خدا رو شکر خوبه اونای دیگه رو نگفت وگرنه من اون وسط کولی بازی در میاوردم تا از ریختن ابروم جلوگیری کنم ...





سیـاوش





نگاهم افتاد به آوا و خندم شدت گرفت ... الهی قربونش برم با خجالت جوری توی مبل گوله شده بودم که ادم دوست داشت بپره بغلش کنه ... بعد از اینکه خندیدنم تموم شد رو کردم به خاله و گفتم : خب خاله خانوم دیگه تعریف کنین ...

خاله با لبخند اومد دهن باز کنه که یهو اوا پرید هوا و شروع کرد به جیغ زدن ... چشام چهار تا شد و بعد چند ثانیه پریدم هوا و رفتم طرفش ... حقیقتا خیلی ترسیده بودم و فکر میکردم یه اتفاقی براش اوفتاده ... رسیدم بهش و سریع گفتم : اوا چیزی شده؟!حالت خوبه؟! ...

داشتم کلافه دور خودم میچرخیدم تا چیزی رو که باعث شده اوا رو اذیت کرده باشه پیدا کنم ... وسط چرخیدنم بود که فهمیدم همه ساکتن و با دهن باز دارن نگاهم میکنن ... ای وای چه سوتی دادم من ... مثل همیشه مواقعی که کم میاوردم دستمو بردم پشت سرمو خاروندم ... من من کنان گفتم : ا ... چیزه خب ... اهان نکه یه موش دیدم یهو فکر کردم اوا از اون ترسیده داشتم دنبالش میگشتم ...

با این حرفم شلیک خنده رفت هوا و اوا میون خنده با طعنه گفت : چقدر تو شجاعی اقا سیاوش ...

اخمام رفت توی هم ... انگار اوا شمشیرو از رو بسته بود و اماده نبرد ...

بعد از چند دقیقه که اوا خوب خنده هاشو کرد بالاخره جو ساکت شد ... ساعت 6 : 30 بود و حوصله منم سر رفته بود..بدم نمیاومد یه دوری توی تهران بزنم نا سلامتی چند سال بود که ندیده بودمش واسه همین رو کردم به اوش و گفتم : داداش امشب دلم هوس کرده برم بیرون پایه ایی بریم یه گشتی بزنیم؟؟

اوش سریع رضایت خودشو اعلام کرد ولی صدای غر غرای اوا رو خیلی خوب میشنیدم ...

- همچین میگه هوس کردم انگار ویار گرفته و داره به شوهرش میگه منو ببر دَدَر ... خب مثل ادم بگو پاشو بریم بیرون دیگه پیچوندن نداره که اینقدر ... حالا هم میخوان دوتایی برن..واه واه پسرای این دوره که اصلا حیا سرشون نمیشه ...

خندم گرفته بود و داشتم به زور خودمو کنترل میکردم.. رو کردم بهش و با لبخند بزرگی گفتم : اوا خانوم شمام تشریف بیارین البته خاله و عمو ارسلانم اگه خواستن بیان ...

خاله و عمو که مخالفت کردن ولی چشمای اوا یه برقی از خوشحالی زد که باعث شد دلم قیلی ویلی بره ...

romangram.com | @romangram_com