#آوای_عشق_پارت_12

اوش گیج فقط داشت مامانو نگاه میکرد ... یه ویشگون از پاش گرفتم که به خودش اومد..

- ها؟!روژان.

مامان لبخندی زد و گفت : چند سالشه؟!

- 22

- خانواش کین ؟!کجا زندگی میکنن؟! خونشون کجاست؟!

- خانوادشو ندیدم چون میخواستم اگه قبول کنین شما بریم خواستگاری تا بهتر بشناسیمشون و شیراز زندگی میکنن ...

مامان با تعجب گفت : شیراز؟!

منو اوش سرمونو به نشونه مثبت تکون دادی ... کلا اون موقع مرغی شده بودیم واسه خودمون هی تند تند سرمونو تکون میدیم ...

مامان فکر کرد بعد رو به بابا گفت;ارسلان عید و تعطیلات که نزدیکه ... بیا واسه تعطیلات عید بریم شیراز واسه اشنایی ببینین اصلا اینا کی هستن؟!ها؟!

بابا با قیافه متفکری گفت;باشه من حرفی ندارم میریم شیراز..

با خوشحالی پریدم بالا و صورت همشونو بوس کردم..

تا شب همه بابت این موضوع خوشحال بودیم ...

موقع خواب اوش اومد توی اتاقم و ازم بابت این موضوع تشکر کرد..

بعد از رفتن اوش خزیدم زیر پتو و با فکر به اینده مبهمی که توی سرم بود به خواوب رفتم ...

****************





سیـاوش

romangram.com | @romangram_com