#آوای_عشق_پارت_108

سیاوش رفت ولی در هممون حال که پشتش به من بود صداشو شنیدم ...

- مواظبش باش هنوز بچست ...

برگشتم رو به دریا..حرفای سیاوش اومد تو ذهنم ... واقعا سیاوش عاشق نبود ... بلکه دیوونه بود ... لرز کردم ... انگار تا قبل از رفتن سیاوش از بس درگیر حرفاش بودم از سرما چیزی نفهمیدم ولی حالا واقعا سردم بود ... برگشتم توی ویلا ... کسی توی حال نبود ... با همون لباسای خیس رفتم طبقه بالا..جلوی در اتاقی که اوا توش خواب بود یه لحظه صبر کردم ... یعنی میدونست یکی اینقدر عاشقشه؟؟..حتما میدونه دیگه ... رفتم طبقه بالا ... لباسمو عوض کردم و لباسای خیسم رو انداختم داخل حمام تا بعدا به مامان نشونشون بدم ... سیاوش نبود ... معلوم نیست. کجا رفته..یکم خسته بودم و دلم یه خواب راحت میخواست ... روی تخت دراز کشیدم و فکر کردم ... به سیاوش که دیوونه وار عاشق اواست و حاضر براش جون بده ... به اوا که با 18 سال سن و زمان مهمی که کنکورم داشت باید تصمیم میگرفت برای ساحتن ایندش..به خودم که اوا رو دوس داشتم و توی همین مدت کم نوب شناخته بودمش ... به سه سال پیش فکر کردم ... حتما باید دربارش با اوا حرف بزنم..زمانی که واسه اولین بار عاشق شدم ... عشقی که سرانجام نداشت ... شاید چون راهو از اول اشتباه رفتیم ... هم من هم نیلا..بخاطر همین اشتباه بود که سه سال تموم تاوان پس دادم ... تاوان گناهی که منکرش نمیشدم ولی هنوزم میدونم که نامرد روزگارم ... باید با اوا خرف بزنم..اون حق انتخاب داره و من اجازه ندارم این حقو ازش بگیرم ... همینطورکه داشتم فکر میکردم نفهمیدم چی شد که چشمام افتاد رو هم و به خواب سنگینی فرو رفتم ...





آوا





یک هفته از اون روز گذشته بود ... یه هفته که خیلی سخت گذشت..تو این یه هفته به همه چیز و همه کس فکر کردم ... به خودم ... به سیاوش ... به کیان ... به عشق سیاوش..به دوست داشتن کیان..به توجه های کیان..و..به نبود سیاوش ... از اون زمانی که کنار دریا باهاش حرف زده بودم دیگه ندیده بودمش یعنی هیچکس ندیده بودش ... هرجا رو گشتیم نبود انگار اب شده بود و رفته بود زیر زمین ... به پلیس هم خبر دادیم ولی اونام ردی ازش پیدا نکردن البته تو شمال ... جوابمو به کیان دادم ... نمیتونستم انکار این بشم که پسر خوبیه ولی اگه من میخواستم ازدواج کنم و قصدشو داشتم بنظرم سیاوش از هر نظر مناسب تر بود ولی خب خودم نمیخواستم ... توی این یه هفته نبود سیاوش خیلی چیزا تغیر کرده بود ... جو خانواده بهم ریخته بود ... باید برمیگشتیم تهران بخاطر درس من ولی مجبور بودیم بمونیم ... من تغیر کرده بودم ... خیلی به رفتارم توی این مدت فکر کردم ... واقعا از خودم خجالت میکشیدم..مخصوصا وقتی یاد سیلی که توی شیراز بهش زدم میافتادم دلم میخواست خودمو یه دل سیر بزنم ... عذاب وجدان داشتم چون یه جورایی اینا همه رو به خودم ربط میدادم و حس میکردم باعث تمام این اتفاقات خودمم ... خاله داشت از نگرانی دق میکرد ... میگفت تنها پسرش از دست رفت ... یه جورایی حق داشت اخه سیاوش که جایی از این شهرو بلد نبود جز چند جایی که رفته بودیم.. خانواده اقا مرتضی همون موقع که جواب نه رو به کیان دادم با خانواده روژان اینا برگشتن شیراز ولی خود روژی موند..امروزم دیگه قراره بریم تهران تا اونجا یه فکری بکنیم ... موبایلش توی این یه هفته خاموش بود و هرچی زنگ زدیم بی فایده..به خودم قول داده بودم اگه سیاوش پیدا بشه حتما ازش عذرخواهی میکنم بابت رفتارم ... یه جورایی خودمم دلم واسش تنگ شده بود ... مامان قبل از اینکه به کیان جواب بدم میگفت فهمیده سیاوش به من یه حسی داره و من تعریف کردم از اعترافش ولی قسمت کتکه ر نگفتم که مامانم باز غر غر کنه فقط گفتم همون موقع جوابش کردم هرچند که بازم غرغراش رو تحمل کردم ولی بازم کمتر از همیشه چون خودشم حا و احوال درستی نداشت ...

- اووووا ... دختر بیا دیگه زود باش همه بیرون منتظر توان ...

سریع چمدونم رو برداشتم و رفتم پایین ... اوش پایین پله ها ایستاده بود که تا منو دید اومد جلو چمدونمو گرفت و جلوتر حرکت کرد ... بعد از بستن درا و قفل کردنشون رفتیم به طرف ماشینا..منو اوش و روژی توی ماشین اوش بودیم و بقیه تو ماشین بابا..نگاهی به جمعمون انداختم..با دلم که رو راست بودم ... خب واقعا جاش اینجا خالی بود ... یاد اومدنمون به شمال افتادم ... آهی کشیدم و سرمو تکون دادم ... داشتم بیرون رو نگاه میکردم که صدای بلند و شاد اهنگ منو از فکر و خیال کشید بیرون ...

- اه اوش این چیه گذاشتی؟؟..

اوش با تعجب به من که پشت صندلیش نشسته بودم از اینه نگاهی انداخت ...

- بابا بیخـیال اوا خانوم ... این اهنگا مال خودته ها همونا که دوس داشتی و همیشه گوش میکردی ...

میدونستم همه این کارا و حرفا بخاطر خودمه ولی واقعا من دیگه اون اوای بی غم و بیخیال نبودم توی من یه چیزی تغیر کرده بود ... یه چیزی مثل احساس ... یه چیزی رشد کرده بود..مثل دوست داشتن ... اره دوسش داشتم و تازه فهمیدم ... میگن قدر چیزی رو وقتی میفهمی که اون چیزو از دست دادی و من الان میتونم معنی جملش درک کنم و چه بده که واسه پشیمونی دیره ... با دستم برو بابایی بهش نشون دادم و از بین دوتا صندلی خم شدم و در داشبورد رو باز کردم ... از بین سی دی ها یدونه رو کشیدم بیرون و جاشو با سی دی تو دستگاه عوض کردم ... چندتا اهنگ بالا پایین کردم و بالاخره رسیدم به اهنگی که دلم میخواست اون موقع گوشش کنم ...





بهم گفت که دوستم داره بهم گفت منو میخواد

romangram.com | @romangram_com