#آوای_عشق_پارت_103


- بله ارسلان خان بیشتر روی صحبتم با شما و خانومتونه ... راستش شما که خودتون جوونا رو میشناسید میدونید که صبر تو کارشون نیست..

نگاهم به کیان افتاد ... اونم سرش پایین بود ..منتها لبخندش منو ترسوند ... منو ترسوند واسه از دست دادن عشقم ... واسه از دست دادن اوا ... درسته ... قرار بود اوا بهم تسلیت بگه و من دلی که هنوز امیدوار بود رو تکه هاش رو جمع کنم و خاک کنم ولی توی قرارمون قرار نبود اوا و کیان سراشون پایین باشه و خجالت بکشن ...

ارسلان : - بله درست میگین شما..عرضتون رو بفرمایید ...

- راستش عرضم اینه که این اقا پسر ما ...

با دست به کیان اشاره کرد ...

- چند روزیه که گلوش گیر کرده اونم بدجور..والا اتیششم که تنده هرچی منو مادرش میگیم صبر کن حرف تو گوشش نمیره ... حالا من با اجازه شما و خانومتون و همه بزرگای این جمع میخوام دختر گلم اوا جان رو برای پسرم کیان خواستگاری کنم ...

شکستم ... دلی که هنوز امید داشت به دوست داشته شدنش خرد شد و اوا چه بیرحمانه با لبخند محوش هر تیکه از دلم رو به طرفی پرت کرد..نگاهش کردم ... سنگین..با غم..با حسرت ... نگاهم کرد ... اروم ... شاید خوشحال ... و من چه بی صدا قلب شکسته ام رو با کوهی از غم جمع کردم ... نگاهای روژان و اوش و مامان و سیما رو روی خودم حس میکردم ... میدونستم اونا هم شاهد مرگ عشقم بودن..شاهد خورد شدن غرورم..شاهد شکستن دل عاشقم..صدای عمو ارسلان برام مثل ناقوس مرگ بود ...

- راستش مرتضی جان ما پسر شما رو میشناسیم ... کیان رو مثل اوشم دوست دارم ولی این تصمیمیه که اوا باید بگیره ... هر تصمیمی که اوا گرفت قطعا ما بهش احترام میذاریم ...

همه نگاه ها چرخید به طرف اوا ... معلوم بود هل شده ... اره خب چرا نشه..کاش زمانی که من صادقانه به عشقم اعتراف میکردم هم اینجوری هل میشد تا شاید دلگرمی برام میموند ...

- خب ... خب..راستش من فرصت میخوام تا فکر کنم..

نفس کم اوردم ... یکی داشت با تمام قدرت گلوم رو فشار میداد..تحمل اون جمع برام غیر قابل کنترل بود ... بلند شدم ... نگاها چرخید طرف من ... دهنمو کج کردم تا لبخند بزنم..هر چند تلخ..هرچند بیشکل ... ولی تا حدودی موفق شدم..

- راستش ... ببخشید بی ادبی ولی میخوام یکم زیر بارون قدم بزنم ... فکر کنم پیاده روی واسه هضم غذا خوب باشه ... امروز زیاده روی کردم باید بسوزونم..

بدون اینکه منتظر جواب کسی باشم رفتم بیرون ... فقط یه شلوار گرم کن و یه تیشرت نازک تنم بود ... رفتم به طرف ساحل ... داشتم اتیش میگرفتم و هیچکس از حال دلم خبر نداشت حتی اونایی که ادعای دونستن میکردن..نه..هیچکس نمیفهمید من چی میگم ... بارون با شدت به صورتم میخورد و تمام لباسامو خیس کرده بود ... ساحل خلوت بود و دریا هم انگار حالش مثل من بود که خودشو وحشیانه به صخره های اطراف میکوبوند ... قطره های درشت اشک توی بارون خودشونو گم میکردن ... خیلی وقت بود ازادشون کرده بودم ... همون وقتی که لبخندو رو لب اوا دیدم ... همون زمانی که برق عشقی که فک میکردم خودم فقط نثار اوا میکنم رو تو چشمای کیان دیدم..یه حسی بهم میگفت عشقت پـر ... با نشستن دستی روی شونم برگشتم ... اوا بود..





چرا برای داشتنت باید که التماس کنم

چجوری باید خودمو توی دل تو جا کنم


romangram.com | @romangram_com