#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_83
-اره، فقط بریم خستم.
شونه ای بالا انداخت و گفت: اوکی بریم.
به سمت پله ها رفتم تا از توی اتاق مانتو و شالم رو بیارم. از اتاق که بیرون اومدم سوشا رو کنار ستونی که بهش تکیه داده بود
«عجبا أین بشر یه بار تنها شد!»
اون پیرهن سفید واقعا توی تنش نشسته بود و بهش می اومد. اول مهمونی یه کت اسپرت مشکی هم تنش بود ولی وسطای مهمونی دیگه کتش رو یه جا پرت کرد بود که عمرا خودشم می فهمید اون رو کجا گذاشته. از پله ها پایین می اومدم و نگاهم هنوز به سوشا بود که یه دختر به سمتش اومد. با عجله دست علیرضا رو گرفتم و از خونه خارج شدم. دیدن اون صحنه چیزی به جز ناراحتی و عذاب برای من نداشت.
سوار ماشین که شدیم روم رو به سمت علیرضا کردم و گفتم: علیرضا خواهش می کنم هر جا که می ری مواظب خودت باش.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: چرا؟
با نگرانی که توی صدام معلوم بود گفتم: خواهش می کنم.
علیرضا خندید و گفت: نگران منی؟ عجبا!
با حرص روم رو ازش گرفتم.
-مسخره بازی در نیار دیگه.
romangram.com | @romangram_com