#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_93
خم شدم و تند تند چندتا نفس عمیق کشیدم تا دوباره به حالت عادی برگشتم .
سرمو بلند کردم که دیدم یه پسر با هیکل درشت و ورزشی با، باتوم وایستاده و آدم شهریار دراز به دراز افتاده زمین .
فک کردم حتما اینم یکی از آدم های شهریاره .
خواستم از دستش فرار کنم که دستمو گرفت و جوری کشید سمت خودش که با سر رفتم توی سینش .
از ترس زبونم گرفته بود اشکام روی گونه هام سر خورد .
همونجور که چسبیده بودم به قفسه ی سینش سرمو بلند کردم و با التماس گفتم :
- آقا ترو خدا ولم کنید من برم ، به اون شهریار عوضی بگید نمیخوامش مگه زوره دست از سرم برداره .
مرده که دید ترسیدم دستشو دور کمرم تنگ تر کرد و گفت :
+ خانوم نترسید من آدم شهریار نیستم .
یا خدا! آدم شهریار نیست ؟! پس کیه ؟
خیره شدم به مرده و با لکنت گفتم :
- پس از طرف کی...کی اومدی منو بدزدی !!!
لبخند ریزی روی لبش نقش بست و گفت :
خانوم من برای محافظت از شما اینجا هستم آقای صادق زاده منو همکارام رو فرستادن تا مراقب شما باشیم .
با شنیدن این حرف ازش فاصله گرفتم با تعجب ازش بپرسیدم :
- یاشار شما رو فرستاده ؟! پس چرا از قبل به من خبر نداد؟؟
+ ما همین الان رسیدیم جلوی منزلتون میخواستیم بیایم خدمتتون که دیدم این عوضی میخواد شمارو خفه کنه حسابشو رسیدم .
چقدر خوشحال شدم که به موقع اومده و نجاتم داده ، ناخداگاه با یه پرش از رو زمین پریدم و دستامو از گردنش آویزون کردم .
romangram.com | @romangram_com