#آسانسور_پارت_64
و زود سرمو مثل نمي دونم چي ...احتمالا خودتون بهتر مي دونيد مثل چي ....انداختم پايين و از اتاق زدم بيرون
چشم خورد.به نيما كه منتظرم وايستاده بود ....دستامو كردم تو جيب روپوشم و به سرعت خودمو به انتهاي سالن رسوندم ...
نيما- منا ..منا
از پله ها سرازير شدم به سمت پايين... كه بين راه بازومو از پشت گرفت
نيما- چرا اينكارارو مي كني ؟ ..چرا مدام از دستم فرار مي كني ؟
حوصله اشو نداشتم
-ولم كن ....
نيما- تا جوابمو ندي ولت نمي كنم
- ولم كن... الان همكارا مي بينن... خوب نيست
به چشمام خيره شد...
اينم ياد گرفته بود چطور رامم كنه ....خاك تو سر نفهم بي خاصيت ايكبيري خودم كه اخلاقم تو دست همه امده
چشمامو باز و بسته كردم
- باشه باشه... اما اينجا نه ..
.بازومو از دستش در اوردم و قبل از اينكه كسي ما رو ببينه به طرف حياط راه افتادم ...
نيما با فاصله از پشت سرم مي يومد ....
روي نيمكتي كه زير درخت بيد مجنون (چه عاشقانه )بود نشستم ....نيما به طرفم امدو جلوم وايستاد ....
شروع كردم به بازي كردن با انگشتام
romangram.com | @romangram_com