#آرشام_پارت_72
همیشه اصرار بر این داشت که خودش رو رئیس و بالا دسته من بدونه ولی همچین چیزی از همان اول هم در قانون من وجود نداشت..
آرشام فقط خودش بود و خودش..تنها و به دور از هر بالادست و یا رئیسی..به هیچ عنوان حاضر نبودم زیردست کسی باشم..
آرشام با تمام غرور و تکبر و خودخواهی هاش حاضر به زیر بار رفتن چنین خفتی نخواهد شد..
نگاهم رو به سمت دیگری از سالن گرداندم..
سنگینی نگاه ها رو به خوبی حس می کردم ..ولی تنها چیزی که برام بی اهمیت جلوه می کرد همین نگاهها بودند..
به دنبالش می گشتم که در گوشه ای از سالن مشغول صحبت با یکی از مهمانها دیدمش..
منوچهری..
کسی که زن ها و دختران زیادی اطرافش رو احاطه کرده بودند ولی اون با لبخندی که بر لب داشت با زنی جوان صحبت می کرد و می
خندید..
به طرفش رفتم..طعمه ی امشب من برای به دست اوردن منصوری همین منوچهری بود..از قبل به بچه ها سپرده بودم که چشم از در ویلا و
علی الخصوص منوچهری بر ندارند..
طعمه م منوچهری و معامله ی من با اون بود..
معامله ای دروغین ولی در ظاهر حقیقی..معامله ای که می تونستم امیدوار باشم به کمک اون منصوری رو به اینجا می کشونم..حتم داشتم که
میاد..چون براش مهم بود..
اجناس عتیقه ای که متعلق به خودش بود و منوچهری ِ دغلباز می خواست با هزار جور ترفند با وجود نیمی از اونها با من وارد معامله بشه..
محال بود منصوری از محموله ی پرارزش و گرانبهاش به همین اسونی بگذره..
منتظرشم..برای ورودش به مهمانی لحظه شماری می کردم..
هنوز چند قدم باهاش فاصله داشتم که نگاهش رو از اون دخترها گرفت و به من دوخت..
با دیدنم لبخند زد و به طرفم امد..
ایستادم..نگاهم جدی و محکم بود..مثل همیشه..
--سلام مهندس تهرانی..مشتاق ِدیدار..احوال شریف چطوره؟..
سرم رو به ارامی تکان دادم و نگاهم رو دقیق بهش دوختم..
-ممنونم..اماده اید؟..
--بله بله..چرا که نه؟..فقط تا به الان منتظر شما بودم..
-خوبه..بعد از صرف شام خبرتون می کنم..
--بسیار خب..خیلی هم عالی..
نگاهی همراه با لبخند به اطراف انداخت و در حالی که در چشمانش برقی خاص نهفته بود گفت: مهمونی امشب حرف نداره مهندس..معلومه
واسه ش سنگ تموم گذاشتید..
می دونستم مقصودش به دختران جوان و زیبایی بود که در مهمانی حضور داشتند..
ناخداگاه به یاد حرف های اون دختر افتادم..
(توی اون چند تا برخوردی که باهاش داشتم متوجه شدم یه ادم فوق العاده ه ی ز و زبون باز ..ِیه مرد تقریبا 40ساله با ظاهری شیک و اتو
کشیده..اهان اینو هم یادمه که چشماش ابی بود..یه ابی خوش
رنگ و نافذ.. چون چشمای خوشگلی داشت و صورتش هم جذاب بود همه رو عاشق خودش می کرد..زبون چرب ونرمی هم داشت که سریع می
زد به هدف..به منم چند باری گیر داد..ولی) ..
الان می تونستم بگم یه جورایی حق رو بهش می دادم..
منوچهری صورت مردانه ای داشت..تنها حُسنی که در صورتش بر جذابیش افزوده بود چشمانش بود.. به رنگ آبی شفاف..
با همان نگاه دختران ِ زیادی را به سمت خود کشیده بود..
اون هم یکی از همکاران شایان بود..هرجا اسم از عیش و نوش می امد منوچهری وشایان در خط اول می ایستادند..
ولی شایان پُر کرده و با تجربه تر از منوچهری بود..برای همین بی گدار به اب نمی زد..
اما منوچهری..همه چیز را در خوشگذرانی و ل ذ ت ج س م ی می دید..
ل ذ ت ی از سر ش ه و ت و ا ر ض ا ی ان..
*********************
شیدا همراه صدر وارد سالن شدند..به استقبال رفتم و باهاشون دست دادم..
شیدا بازویم را در اغوش کشید وزیر گوشم گفت: خوشحالم می بینمت..تو همین مدت کوتاه دلم حسابی برات تنگ شده بود..
رو به صدر کردم و بی توجه به شیدا گفتم: امیدوارم مهمانی امشب راضی کننده باشه جناب صدر..
خندید و در حین ان که به اطراف نظر می انداخت سرش را تکان داد: حتما همینطوره آرشام جان..چون تو میزبانش هستی..برین خوش
بگذرونین..شماها جوونین و پر از شور..منم واسه خودم یه سرگرمی جور می کنم..
بلند خندید..لبخند کمرنگی بر لب زدم و سرم را تکان دادم..
@romangram_com