#آرشام_پارت_46
-کجا؟..!اینجا که درخت زیاده..
با ناله گفت: درست سمت..راستت..
تند برگشتم..فقط یه سایه دیدم..رفتم جلو..فدای دل و جراتم بشم..این موقع از شب دارم میرم امداد رسانی..
وقتی رسیدم بهش با تعجب نگاش کردم..یه زن ِ تقریبا 45یا شاید 50ساله که لباسای تنش همه کهنه و پاره بودن..
افتاده بود رو زمین و ناله می کرد..کنارش نشستم و بازوشو گرفتم..
-خانم چی شده؟..
--خوردم زمین..خدا خیرت بده کمکم کن..
-اخه چکار کنم؟..ممکنه جاییتون شکسته باشه..
--نه..نشکسته..
-از کجا مطمئنین؟!..
--می دونم دخترم..دردم اونقدر نیست..
به سادگیش خندیدم..یکی نبود بگه شاید تنت الان داغه حالیت نیست..
-واسه کدوم خونه اید؟..
حدس می زدم خدمتکاری چیزی باشه..
--همین کوچه..پلاکه ..10
با تعجب زل زدم تو صورتش..چشماش زیرنور برق می زد..این چی داره میگه؟؟..!!اخه..توی این کوچه..هیچ کدوم از خونه ها پلاکش 10
نبود..پس..
تا دهنمو باز کردم و خواستم جوابشو بدم یکی از پشت سفت گردنمو گرفت تو دستش و یه دستماله سفید و بزرگ هم گرفت جلوی صورتم که
از بس بزرگ بود کل صورتمو پوشوند..
نگام به همون سفیدی پارچه موند و..
با تقلا کم کم احساس سبکی بهم دست داد..
و چشمام بسته شد....
***********************
آهسته لای چشمامو باز کردم..همه چیزو تار می دیدم..چند بار باز و بسته شون کردم تا دیدم واضح شد..
با ترس به اطرافم نگاه کردم..اینجا دیگه کجاست؟!..
انگار هنوز منگ بودم..به خودم نگاه کردم..دستام بسته بود و تو یه اتاق بودم..یه اتاق ِ شیک و مجلل..
مات و مبهوت داشتم دور و اطرافمو بررسی می کردم که یهو یادم اومد چه خاکی تو سرم شدهههههههه..
شب بود..ناله ی اون زن..دستماله سفید..بی هوش شدم؟..اره..اره از هوش رفتم و ..دیگه چیزی یادم نیست تا الان که چشم باز کردم و می بینم
توی این اتاقه بزرگ و تر و تمیزم..دستامم که بسته ست..خب خاک تو سرم کنن منو دزدیدن کههههههه..
چشمام گرد شد.. اب دهنمو قورت دادم و خودمو اماده کردم واسه داد و هورا راه انداختن که در اتاق باز شد..
تند از جام پریدم و وقتی اومد تو چشمام تا اخرین حد گشاد شد..
هم خشکم زده بود و هم لال مونی گرفته بودم..اصلا باورم نمی شد..این..همون..اخه..چ..چطور؟؟.. !!
با پوزخند نگام می کرد..اومد تو و درو بست..رو کرد بهم و با همون لحن سرد و نگاهه تیز و برّنده ش تو چشمام خیره شد..
--فکر می کردی دیدار بعدیمون اینجا باشه؟..!می دونستم هیچ کدوم از این دیدارها اتفاقی نیست..پس یه دلیلی داشت..
پوزخندش به یه لبخنده کج رو لباش تبدیل شد و به اطرافه اتاق اشاره کرد..
--از اینجا خوشت میاد؟..سپردم مختص به یه گربه ی وحشی اماده ش کنن..گربه ای که..
و نگاهی همراه با خشم بهم انداخت که چهارستون بدنم رفت رو ویبره..
و..ولی این یارو ..چی بلغور می کنه واسه خودش؟؟!!..
-چی میگی تو؟..واسه چی منو اوردی اینجا؟..
به طرفم اومد ولی من همونطور سیخ سر جام وایساده بودم..از تو عین ِ بید به خودم می لرزیدم ولی هر جور بود ظاهرم رو حفظ کردم..
رو به روم ایستاد..چشم تو چشم بودیم..چند بار پشت سر هم پلک زدم ولی اون کاری نمی کرد..فقط همون نگاهه پر از خشمش و اخمی که
بین ابروهاش چین انداخته بود..
وقتی دید سرسختانه دارم نگاش می کنم و تو چشماش دنباله جوابه سوالم هستم لباشو روی هم فشار داد و از بینشون غرید: بشیـن..
بی خیال وایسادم..
-جواب ِ منو..
عربده کشید: گفتم بهت بتمرگ..
با ترس نگاش کردم..ناخداگاه اب دهنمو قورت دادم..روانی بودا..
چون تو شوک بودم کاری نکردم که بلندتر از قبل داد زد: مگه با تو نیستــم؟..
@romangram_com