#آرشام_پارت_39

یعنی من برای تو هر کس نیستم..درسته؟..!مکث کردم..به ارومی برگشتم..کاملا نزدیک به من ایستاده بود..به طوری که وقتی برگشتم صورتم
شاید یک وجب با صورتش فاصله داشت..-شاید..اگر بخوای..و اگر بخوام..لبخند زد..نگاه سبزش رو مخمور کرد و توی چشمام دوخت.. زمزمه وار
گفت: من می خوام..تو چطور؟..!داشت با این لحن و شیوه ی خاصه خودش من رو مجبور به انجامه کاری رو می کرد که هیچ وقت نمی
خواستم..و الان هم تو همون حالت بودم..بدون اینکه کوچکترین تغییری در لحن و کلالمم بدم سرد گفتم: فعلا هیچ چیز نمی دونم و حتی
نمی دونم چی می خوام..و الان هم بهتره بری و به کارات برسی..با تعجب نگام کرد..حتما پیش خودش فکرهای دیگه ای کرده بود..ولی این کار
من باعث می شد تشنه تر از قبل بشه و خودش در تمومه کارها ثابت قدم باشه..و حتی پیش قدم..من هیچ حرکتی نمی کردم ولی خودش با
اگاهی کامل به من نزدیک می شد..سرش رو به ارامی تکان داد وبا صدایی گرفته گفت: بسیار خب..ولی من صادقانه حرفمو زدم..با اجازه..از اتاق
که بیرون رفت باز برگشتم و از دیوار شیشه ای به شهر نگاه کردم..شهری شلوغ و پراز تردد..نگاهم به بالا کشیده شد..آسمان آبی بود ..درست
برعکسه دله نا ارومه من اون ارامش داشت..ای کاش این راه تو زندگی من نبود..ای کاش..به اینجا نمی رسیدم..حس می کردم خسته م..از این
همه هیاهو و جنجال..ولی بازهم نوعی عادت رو دنبال می کردم..اینها همه برای من حکم ِ عادت رو داشت و راهی که پیش رو داشتم به انتخابه
خودم بود چون باید انتخابش می کردم..این "باید" از اول هم تو زندگی من ریشه داشت و تا به الان که می خواست به ثمر برسه..و من جلوی
اون رو نمی گیرم..به هیچ عنوان.. به دیدن شایان رفتم..باید اون رو هم در جریان تصمیمم قرار می دادم..اینبار توی باغ روی صندلی درست زیر
درخت بید مجنون نشسته بود..رو به روش ایستادم..با اخم کمرنگی به استخر زل زده بود..سیگاری که بین انگشتاش گرفته بود ژستش رو
تکمیل می کرد..خشک و پر ابهت..مسیر نگاهش رو دنبال کردم.. 3تا دختر با مایو توی استخر شنا می کردن..این تفریح همیشگی ِ شایان
بود..اون برخلافه من به اینجور چیزها اهمیت می داد..نگاهم رو که به اون سمت دید صدام زد..نگاهم رو بهش دوختم..لبخنده خاصی به روی
لباش بود..فکرشو خوندم..ولی علاقه ای به عملی کردنش نداشتم..سیگارش رو توی جا سیگاری کریستالش خاموش کرد..از روی صندلی بلند
شد..با وجود سنش مردی شاداب و سرزنده بود..با لبخند به دخترا نگاه می کرد که سر و صداشون همه ی باغ رو برداشته بود..-- نمی دونی
وقتی صدای خنده هاشون رو می شنوم چه روحیه ای می گیرم..ناخداگاه پوزخند زدم..متوجه شد..دستشو روی شونه م گذاشت ..--چیه؟..تو
خوشت نمیاد درسته؟..اره..می دونم..نیازی هم نیست جواب بدی..دستشو پایین اورد و چند تا ضربه به بازوم زد..--تا جوونی ، جوونی کن
پســـر..نذار این هیکل و اندامه ورزیده مفت و بی استفاده باقی بمونه..ازشون به بهترین شکل ِ ممکن استفاده کن..خشک گفتم: چه استفاده
ای؟..به دخترا اشاره کردم که حالا تو اب شناور بودن وبه من نگاه می کردن..رو به شایان با پوزخند ادامه دادم: بدم دسته اینا؟..کمی نگام
کرد..قهقهه زد وسرش رو بالا گرفت..دستاشو برد بالا و تکان داد..بلند گفت:تو با همه فرق داری..همه چیزت عکسه بقیه ست..و این تو رو خاص
می کنه..مستقیم نگام کرد..-- فقط جوونی کن آرشام..خوش بگذرون..همه چیز کار نیست..یه وقتایی هم باید هدفت رو بذاری یه گوشه و بی
خیال باشی..وگرنه خودت رو به ته ِ نابودی می کشونی..انرژی بگیر..شاد باش..هیچی نگفتم..چون به این قسمت از حرفاش اعتقادی نداشتم..پس
همون بهتر که چیزی نگم و بذارم با همین باورهاش خوش باشه..جلو افتاد..پشت سرش رفتم..قسمتی که استخر قرار داشت کمی سرپوشیده
بود..یعنی استخری که مستطیل شکل بود فقط از 2قسمت باز بود..درست رو به ویلا..و از پشت سرپوشیده بود و دید نداشت..دخترا با مایوی دو
تیکه توی استخر شنا می کردند و هر کدوم با نگاهی خاص به من و شایان خیره شده بودند..لبخندی که بر لب هاشون بود رو دوست
نداشتم..حتی از نگاه هاشون هم بیزار بودم..ولی نه می خواستم و نه می تونستم به روم بیارم..باید تظاهر کنم..به همه چیز..سال هاست که دارم
این کار رو می کنم..و بازهم باید به تظاهر کردنم ادامه بدم..برام عادت شده بود..فقط عادت..یه اتاقک با دیواره ای پلاستیکی ولی کدر و تیره
گوشه ی استخر درست بالای اون قرار داشت..اتاقک نسبتا بزرگ و مخصوص تعویض لباس بود..شایان به اون سمت رفت..--برو تو اتاق مایو
بپوش..یه تنی به اب بزن..با وجوده دخترا بد نمی گذره..جدی گفتم: خوب می دونی که از اینکار خوشم نمیاد..ایستاد..با اخم نگام کرد..--از
چی؟..ازشنا؟..یا اینکه بین ِ 3تا دختر باشی و از وجودشون لذت ببری؟..با اخم..درست مثل خودش جواب دادم: برام فرقی نمی کنه..--ولی باید
فرق کنه..باهات کار دارم آرشام..در مورد منصوری، پس اینبار باید کوتاه بیای..ابروهامو جمع کردم و نگاهمو تیز بهش دوختم..-چی
شده؟..لبخند زد و سرش رو تکان داد..--بهت میگم..فعلا یه تنی به اب بزن..قول میدم دیگه نتونی از لذتش بگذری..قهقهه ش رو سر داد و رفت
تو اتاقک..کلافه دور خودم چرخیدم..منتظر بودم بیاد بیرون.. درمورد منصوری چی می خواد بگه؟..برگشتم وبه دخترا نگاه کردم..با دیدن 2
تاشون حال بدی بهم دست داد..همدیگرو در اغوش گرفته بودن و..با نفرت رو ازشون گرفتم و به در اتاقک نگاه کردم..از چنین محیطی بیزار
بودم..ولی باید بهش تن می دادم..مثل خیلی از کارهای دیگری که به میلم نبود ولی به اونچه که می خواستم مربوط می شد..این هدف یا بهتره
بگم اهداف دستم رو بسته بودند..به روی خیلی چیزها..مایو پوشیدم..توی خونه ی خودم یکی از اتاق ها مختص به وسایل ورزشی بود..از اینکه
خارج از خونه ورزش کنم و اندامم رو بسازم هیچ خوشم نمی امد..همیشه تنها بودن رو انتخاب می کردم ..چون درش ارامش داشتم و می
تونستم بهتر و بیشتر ذهنم رو اماده کنم..برای هر کاری..حتی ماموریت هایی که بهم محول می شد..چه از جانبه شایان و چه به خواسته ی
خودم..وقتی از اتاقک بیرون امدم چشمم به شایان افتاد که یکی از دخترا با شراب و میوه ازش پذیرایی می کرد..دو تای دیگه هم تو اغوشش
بودند ..از یکیشون کام می گرفت و دیگری نوازشش می کرد..موزیک ِ لایت هم تو فضا پخش بود..با دیدن من لبخند زد و به داخل استخر اشاره
کرد..توجهی به اونها نداشتم..با یک جهش و به صورت کاملا حرفه ای پریدم تو اب..همان زیر شناور بودم..رفتم انتهای استخر..اب نه سرد بود و
نه گرم..متعادل و باعث می شد رخوتی تنم رو در بر بگیره..حس خوبی بود..ولی اگر تنها بودم این حس رو بهتر درک می کردم..به دور از شایان
و اون دخترای لعنتی..از همه شون بیزار بودم..مخصوصا چنین کسایی که لایقه نگاه کردن هم نبودن..سرم رو از اب بیرون اوردم ونفس عمیق
کشیدم..قطرات اب از روی موهام به روی شانه و قفسه ی سینه م می چکید..پوله زیادی خرج این عضله ها کرده بودم..دستامو از هم باز کردم و
لبه ی استخر گذاشتم..سرمو به عقب تکیه دادم و چشمامو بستم..چند لحظه گذشته بود که حس کردم یکی کنارم ..ِچشم باز کردم..سردی
شراب به روی قفسه ی سینه م باعث شد نگاهش کنم..جام شراب رو خم کرده بود و بدنم رو خیس از شرابه سرخ می کرد..همون دختری بود

@romangram_com