#آرشام_پارت_38

طوری که شماعی یک قدم به عقب رفت..سرمو تند تند تکان دادم و در حالی که نگاه ِ مستقیمم به روی دیوار بود و افکارم مغشوش غریدم:
باید هر طور که شده پیداش کنی و کت بسته بیاریش همونجایی که گفتم..نگاهش کردم و ادامه دادم: تو که تو این کار واردی..چندتا حرفه ای
و کارکشته از بین افرادت انتخاب کن و مخصوص این کار بذار..اگر بتونید پیداش کنید به بهترین نحو پاداشتون رو میدم..در
غیراینصورت..دماری از روزگارتون در میارم که هیچ وقت نتونید فراموش کنید..بلندتر فریاد زدم: شنیدی چی گفتــــم؟..نگاه ِ مرددی بهم
انداخت..ترس رو تو نگاهش می خوندم..--ق..قربان.. م..ما شما رو قبول داریم..ولی منصوری هم کم ادمی نیست..باور کنید چند باری که گفته
بودید تعقیبش کنیم و چشم ازش بر نداریم من چند تا حرفه ای رو گذاشته بودم واسه اینکار ولی مرتیکه همه ی مارو دور زد ..جوری که اصلا
نفهمیدیم 1ساعته داریم دور خودمون می چرخیم و اون شخص منصوری نیست..اصلا نمی دونم چطوری جاشو با یکی دیگه عوض کرد..برای
همین میگم پیدا کردنش وقت می بره و کار سختیه..پشت میز نشستم..دستامو در هم گره زدم و پشتمو به پشتی صندلی تکیه دادم..متفکرانه
نگاهش کردم ..به ظاهر خونسرد ولی از داخل شعله ور..- یعنی هیچ کدوم از شما مفت خورا نمی تونه از پسه یه کار بر بیاد؟..!خوبه مثلا چند تا
حرفه ای رو استخدام کردم..نمی دونستم فقط به درد ِ لای جرز می خورید..فقط برام پیداش کن..تا 10روز مهلت داری..همین و بس..هراسان
میان حرفم پرید: و..ولی.. قربان..من..داد زدم: همین که گفتم..تا 10روز..وگرنه ش رو خودت می دونی و نیاز به گفتن ِ من نیست..می تونی
بری..لال شده بود و جرات نداشت کلمه ی دیگری روی حرفم حرف بیاورد..به ناچار سر تکان داد و عقب گرد کرد..همین که از اتاق بیرون رفت
سرم رو به صندلی تکیه دادم..کجا در رفتی پست فطرت؟..زیر سنگ هم که باشی پیدات می کنم..هه..در به در شدی اره؟..فهمیدی می خوام
پیدات کنم دنباله سوراخ موش می گردی؟..ولی فکر نکنم اینبار راه ِ گریزی برات پیدا بشه..چون من نمیذارم اینطور بشه..بیچاره ت می کنم
منصـــــوری..با حرص لبهامو به روی هم فشردم..تو فکر بودم که بی اجازه در اتاقم باز شد ..با تعجب به فردی که وارد شده بود نگاه
کردم..شیدا..با لبخندی به ظاهر دل فریبی به من زل زده بود..منشی با ترس و وحشت به من نگاه کرد..-قربان به خدا شرمنده م..بهشون گفتم
بذارید اول از رئیس اجازه بگیرم ولی..-بسیار خب..برو بیرون..نگاهش رنگ تعجب به خود گرفت..این چنین توقع ِنرمش از جانبه من رو
نداشت..اگر جای شیدا هر کس ِ دیگری اینطور بی اجازه وارد اتاق شده بود بی شک باهاش محترمانه و با روی خوش رفتار نمی کردم..درست
برعکس..به طوری که اگر شماره ی شناسنامه ش رو فراموش می کرد به هیچ عنوان در زدن قبل از ورود به اتاق من و کسب اجازه در این
خصوص را فراموش نمی کرد..این هم یکی از قوانینه من بود..منشی از اتاق بیرون رفت..نگاه ِ مستقیمم به شیدا بود و لبخنده روی لباش..من
سکوت کرده بودم و حتی پوزخندی هم بر لب نداشتم..جلو امد و دستش رو دراز کرد..نگاهم به روی دستش کشیده شد..دست ظریف و
شکننده ش را به آرامی میان انگشتانم فشردم..--سلام آرشام جان..خوبین؟..در دل پوزخند زدم..ظاهرا خیلی دوست داشت با من صمیمی
برخورد کند ولی از طرفی هم احوالم رو رسمی می پرسید..ولی باید با من احساس صمیمیت می کرد..من این رو می خواستم..پس باید از چند
جانب کوتاه می امدم و از خیلی چیزها چشم پوشی می کردم..سرد جوابش رو دادم..جزئی از خصلتم شده بود..راهی برای تغییر دادنش هم
وجود نداشت..-سلام..ممنونم..دستش رو رها کردم ولی اون به حالت لمس ِ دستانم کمی مکث کرد و دستش را به روی کف دستم
کشید..توجهی نشان ندادم..ولی نگاهه اون بیانگره خیلی حرف ها بود..به صندلی اشاره کردم..با لبخند و تشکر نشست..-اقای صدر چطور
هستند؟..از اینکه حال خودش رو نپرسیده بودم اخماش رو در هم کشید ولی چیزی از ناز ِ صدایش کم نشد..--خوبن ممنون..البته
نپرسیدید..ولی دوست داشتم که بگم منم خوبم..به اجبار لبخند زدم ولی حتی شبیه ش هم نبود..-بله..ظاهرا فراموش کردم..--چطور؟..!به در
اتاق اشاره کردم و با طعنه گفتم:دوست داشتم قبل از ورود در بزنید..این رو به همه ی کارکنان ِ اینجا گفتم و همه رعایت می کنند..با
شرمندگی لبخند زد و کمی خودش رو جمع و جور کرد..--اوه ســــاری..واقعا من رو ببخشید آرشام جان..اخه من تو شرکت پدرم که بودم
همینطور وارد اتاق خودش و کارکنان می شدم..در کل دختر راحتی هستم..برای همین، بر حسب ِ عادت بود..میان حرفش اومدم..-ولی باز هم
این عمل شما دلیل بر این نمیشه که بی اجازه وارد اتاق ِ من بشین..اونجا شرکته پدرتون هست و شما رئیسین .. اینجا شرکته من و رئیسش
هم من هستم..این دو کاملا با هم متفاوتند..اینطور نیست؟..حق به جانب نگاهم کرد..--پس شرکا چی؟..پوزخند زدم..کاملا مشهود..-
شرکا؟.!.اونها تنها در سهامه شرکت شریک هستند نه عمدتا کل ِ شرکت و کارخونه..در ضمن فراموش نکنید که نیمی کثیر از سهامه شرکت به
نام ِ من هست ..نفس عمیق کشیدم و ریلکس به صندلی تکیه دادم..-در هر صورت این موضوع مسئله ای نیست که بخوام در موردش بیش از
حد توضیح بدم..کم کم خودتون متوجه همه چیز می شید..حالت صورتش نشان می داد که از گفته ی خود پشیمان شده ولی به روی خودم
نیاوردم تا بحثی صورت نگیرد..حتی حرف زدن با این دختر هم عذابم می داد و ای کاش به این کار مجبور نمی شدم..اما باید تا اخرش می
رفتم..کاری رو که شروع کنم حتما به اتمام می رسانم..-خب با من کاری داشتی؟..این ملاقات دلیلش چی می تونه باشه؟..لبخند زد و بازهم
برگشت به همون حالت ِ قبل..-- راستش کاری که نداشتم..خب به صورت رسمی امروز روز اولی هست که تو این شرکت مشغول به کار میشم
و..- درسته..ولی اتاقه شما اینجا نیست..پی به نیش کلامم برد..لبخندش جمع شد..--بله می دونم..ولی خب گفتم اول بیام پیش شما و از
خودتون کسب تکلیف کنم..از جا بلند شدم..با قدمهایی محکم به کنار دیوار شیشه ای رفتم..نیمی ازدیوارهای کناری..درست سمت چپ تماما از
جنس شیشه کار شده بود..وقتی کنارش می ایستادی ازهمانجا احساس می کردی نیمی از شهرِ تهران به زیرِ پاهای تو قرار داره و این جلوه و
نما در شب ستودنی بود..ارام تر از معمول ولی محکم گفتم: نیازی به کسب تکلیف نبود..می تونید مشغول بشید..در ضمن اشکالی نداره که اگر
با من راحت باشید..من این اجازه رو به هر کسی نمیدم..صداش مملو از شادی شد ولی نخواست من این رو بفهمم..صداش رو نزدیک به خودم
شنیدم..درست کنارم..--ازت ممنونم آرشام..جدا از رفتارت خیلی خوشم میاد..یه جورایی ضد و نقیضه..گاهی حس می کنم باهام سر ِ جنگ
داری و ازم خوشت نمیاد و گاهی مثل الان حس می کنم تمومه افکاری که نسبت بهت داشتم بیخوده و ..ادامه نداد..من هم چیزی نگفتم..نه
حرفی داشتم که بهش بزنم و نه می تونستم چیزی رو براش بازگو کنم..درسته..رفتارهای من ضد و نقیض بود ولی کاملا کنترل شده..خودم
اینطور می خواستم..تنها برای رسیدن به مقصودم..صداش زمزمه وار شد..نزدیکتر از قبل..--گفتی که این اجازه رو به هر کسی نمیدی..پس این

@romangram_com