#آرشام_پارت_33
شربتم خوردم و جواب تلفن رو دادم..-الو..سلام فرهاد..--سلام خانمه بی خیال..خوبی؟..-مرسی تو خوبی؟..حالا چرا بی خیال؟..!--خوبم..چرا
انقدر دیر جواب دادی؟..!دیگه داشتم قطع می کردم..-دستم بند بود..--به چی؟..!خندیدم..اونم خندید..-به لیوانِ شربت..تو مهمونی ام..--با
رئیست؟..!-اره..بازم منو دنبال خودش کشونده..--خب نرو دختر خوب..پوزخند زدم: بعدش که انداختم بیرون کجا برم؟..یه چی میگی
ها..خندید و به شوخی گفت: خب بیا خونه ی من..درش طاق به طاق به روت بازه..خندیدم: دستت درد نکنه..امره دیگه باشه؟..--عرضی
نیست..-دیوونه..بلند خندید..فرهاد پسر دایی مادرم بود..پدر و مادرش تو یه تصادف فوت شده بودن..اون هم تنها زندگی می کرد..همیشه اصرار
داشت که پیش اون زندگی کنم ولی عمرا اگر اینکارو می کردم..هم درست نبود هم اینکه دوست نداشتم سربارش باشم ومردم برای هر
دوتامون حرفای ناجور در بیارن..حتی یه بار به شوخی بهم گفت: می برم عقدت می کنم که دیگه کسی چیزی نگه..منم با خنده در جوابش
گفته بودم: من زن هر کس نمیشم ..اونم می گفت: من هر کسم؟..!وقتی می گفتم: پ نه پ همه کسه منی..لبخندش اروم محو می شد و
سرشو می نداخت پایین..اون موقع منم یه جورایی معذب می شدم..باهاش شوخی می کردم و هیچ کدوم از حرفام جدی نبود..از بچگی با هم
بزرگ شده بودیم و یه جورایی صمیمی بودیم..ولی بعد از مرگه مادرم رفت و امدا کم شد و در نتیجه صمیمیت ها هم کمرنگ تر ..ولی بعد از
اون اتفاق باز هم من و فرهاد مثل گذشته ها گرم رفتار می کردیم..مثل یه برادر دوستش داشتم..چون جای برادرمو تا به الان پر کرده بود و
خودشم از این بابت ناراضی نبود..--الوووووووو..کجایی دختر؟.!.الو..قطع شد؟..!دلارام..حواسم جمع شد..-الو..نه قطع نشد ..خب کاری داشتی؟..!-
- نه فقط خواستم حالتو بپرسم..مزاحمت نمیشم..بروبه مهمونیت برس..-مهمونی من که نیست..تو هم هیچ وقت مزاحم نیستی..همیشه
مراحمی..سکوت کوتاهی کرد وگفت:باشه..خوشحال شدم صداتو شنیدم..مواظب خودت باش..شبت بخیر..-تو هم همینطور..شب بخیر..تماس
قطع شد..دکمه ش رو زدم و یه قلوپ از شربتم خوردم..هنوز خنک بود..کمی عقب رفتم و بعد هم بی هوا برگشتم که صدای " اخ " ِ هردو
تامون در اومد..وااااااااای خودش بود..نصفه شربتم خالی شده بود رو کت و شلواره خوش دوختش..مات مونده بودم سر جام..سرم پایین بود و نگام
به لباسش که از شربت خیس بود..ولی چون رنگ کتش مشکی بود دیده نمی شد..جرات نداشتم سرمو بلند کنم..صدای نفس های بلندش رو
می شنیدم..نگام اروم کشیده شد رو قفسه ی سینه ش که یکی از دکمه هاش باز بود .. عضله های سینه ش به خوبی نمایان بود و به تندی هم
بالا و پایین می شد..وای خدا این یعنی خیلی عصبانیه..یه گردنبند شبیه به صلیب با نقش و نگارهای مختلف هم به روی گردنش
داشت..بالاخره جرات کردم و نگاهمو به روی صورتش دوختم..یاااااا پنج تن..حالا کدوم وَری در برم؟..!فکش منقبض شده بود و دندوناشو روی
هم فشار می داد..رگه گردنش زده بود بیرون..صورتش کمی به سرخی می زد..وای چشماش که ادمو اتیش می زد..مشکی ِخالص و نافذ..زبونم
بند اومده بود ولی به زور بازش کردم..-ب..ببخشید..وای..اصلا حواسم نبود..من..صداش بلند نبود ولی همچین زیر لب غرید که از صد تا صدای
بلند هم بدتر به تن و بدنم رعشه انداخت..--بســـه خانم..نیازی به توضیح نیست..-و..ولی..من..با عصبانیت تقریبا بلند..-- گفتم ساکت شو..خفه
خون گرفتم..ولی بازم کارم رو در اون حد نمی دیدم که بخواد اینجوری باهام برخورد کنه..انگار این نهیب رو که به خودم زدم باز شیر شدم و
برگشتم به جلده دلارامه اصلی که کسی جرات نداشت بهش پرخاش کنه..صاف و صامت وایسادم و از پشت نقاب زل زدم تو چشماش که
لامصب وجود هر کس رو به اتیش می کشید..جدی و سرد ..- گفتم که از عمد نبود..این برخورده شما اصلا درست نیست..توپید: درست
نیست؟..!خانم محترم لیوان شربتتون رو خالی کردید رو لباسم..بعد هم جلوم می ایستید و میگید رفتارم درست نیست؟..!پس میشه بدونم من
الان باید با شما چه رفتاری داشته باشم؟..!همه ی اینار وسرد و جدی بیان می کرد..حالا چی بهش بگم؟..!خدا وکیلی اگه یکی همین کارو با
من می کرد عینه روزنامه باطله از وسط جرش می دادم مچاله ش می کردم می نداختمش سطل اشغال..کلا به این چیزا حساس بودم..ترجیح
دادم جوابشو ندم و تا بیشتر از این 3نشده برم رده کارم..خواستم از کنارش رد شم.. ولی ازحرفی که بهم زد وحشت کردم: صدات خیلی برام
اشناست..با وحشت به رو به روم نگاه کردم..خاک تو سرت دلی که بدبخت شدی..فهمیــــد..خودمو نباختم..سعی کردم اروم باشم..- ولی من
اینطور فکر نمی کنم..حتی تا حالا شما رو ندیدم..مشکوک نگام کرد..خداروشکر این نقاب به صورتم بود وگرنه به 3سوت هم نمی کشید که
رسوا می شدم..--مطمئنی؟..!فقط سرمو تکون دادم و زدم به چاک..وای خدا رحم کرد و بخیر گذشت..ولی تموم مدت نگاش رو روی خودم
حس می کردم..چند دقیقه گذشته بود..گشنه م بود ولی انگار حالا حالاها شام بده نیستن..بازم داشتم کم حوصله می شدم که خواننده یه
اهنگه شاد خوند..وااااای که قر تو کمرم فراووووونه ..برم اون وسط بریزززززم..همیشه عاشقه رقص بودم..تا حدودی هم از همه مدل یه کمیش رو
بلد بودم..الان هم دلم ضعف می رفت برم اون وسط یه تکونی به خودم بدم..شلوغ شده بود حسابی..مغرورالسلطنه رو ندیدم..لابد رفته رخت و
لباسه شربتیشوعوض کنه..وای که چقدر حال میده حالشو بگیری..درسته تا مرز سکته رفتم و برگشتم ولی می ارزید..خرامان خرامان رفتم
وسط و شروع کردم به رقصیدن..انقدر اون قسمت نور کم بود و جمعیت زیاد که داشتم خفه می شدم..ولی لامصب اهنگش بدجور ادمو وادار به
رقص می کرد..از اینکه یه گوشه بشینم ملت و دید بزنم که بهتر بود..تهش هم خیلی خوش شانس بودم به اون مرتیکه ی اخمالوی خوشگله
جذابه سگ اخلاقه مغرووووور برخورد می کردم..همینجا باز بهتره..جا کم بود نمی تونستم ازادانه برقصم ..هر کی تو حاله خودش بود .. عده ای
مست کرده بودن و داشتن با رقص و حرکاته تند انرژیشون رو تخلیه می کردن..بعضی ها هم که مشروب نخورده بودن سرحال می رقصیدن و
دخترا هم تو بغله مردا ناز و عشوه می اومدن..منم که کلا مستمع آزاد .. نه مردی بود که بچپم تو بغلش تا محضه عُقده ای نشدن دو تا ناز
وعشوه هم براش بیام..نه اینکه می خواستم..تو حال و هوای خودم سیر می کردم که یه دفعه حس کردم یکی دستش رو کمرمه..بعد هم
دستاشو از پشت اورد جلو و دور شکمم حلقه کرد..یا خدااااا..مو به تنم سیخ شد..اول به دستای مردونه ش نگاه کردم..چه خوش فرمه.. تند
برگشتم تا ببینم خودش کدوم خریه که دیدم واااااااااای عجب خریه..یعنی عجب کسیه..خودش بود ..بدون اینکه لبخند بزنه با اخم زل زده بود
تو چشمام..گیج و منگ و مات و مبهوت و کلا همه چی زل زده بودم تو صورتش و چشماش..عینه مجسمه صاف تو بغلش بودم..محکم منو به
خودش فشار داد و زیر گوشم جدی و خشن گفت: فکر کردی نشناختمت؟..!من رو صداها خیلی حساسم وحافظه ی قوی دارم..فکر نمی کردم
سومین ملاقاتمون اینجا باشه..واقعا جالبه..حس می کردم دیگه جونی برام نمونده..حتی نمی تونستم وایسم..انقدر کمرمو سفت فشار می داد که
@romangram_com