#آرشام_پارت_31
و گوش به حرفاش نمی دادم..ولی کم کم برام شد عادت وبعد هم همه چیز کاملا عادی جلوه کرد..جوری که تا می گفت به این مهمونی دعوت
شدیم وباید باهام بیای می گفتم باشه..چکار می تونستم بکنم؟..لجبازی فایده ای نداشت..وقتی حرف تو گوشش نمی رفت خب باید قبول می
کردم..یه جورایی هم بهم بد نمی گذشت..اگر نگاه های بده مردای بولهوس رو فاکتور می گرفتم همچین بد هم نبود..به قوله پری هم فال بود و
هم تماشا***..***********************جلوی ساختمون ترمز کرد..--چرا نقابت رو نزدی؟..!-حتما باید بزنم؟..!--اجباره..زود
باش..به ناچار از تو کیفم درش اوردم و رو صورتم بستم..تو اینه که به خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد..واقعا عالی بود..چشمای خاکستریم
ازپشت نقاب خیلی خوب خودشون رو نشون می دادن..همراهش پیاده شدم..یه مرد که از روی لباسش بهش می خورد یکی از خدمه های
همین خونه باشه سوئیچ رو ازش گرفت تا ماشین و ببره تو پارکینگ..با فاصله ازش قدم بر می داشتم..شده بودم عین اشراف زاده ها..اگر بابام
هم منو می دید عمرا نمی شناخت..باز یادش افتادم..صدای داد و هوارش هنوزهم توی گوشم بود..فحش های رکیکی که بهم می داد هنوزم
ازارم می داد..سرمو اروم تکون دادم..نباید بهش فکر کنم..چه دلیلی داشت که بخوام با این افکاره پوچ و بیهوده خودم خودمو ازار بدم؟..تو
حیاطه ویلا که خبری نبود..فقط چند تا مرد و زن ایستاده بودن و گپ می زدن..نگاهی به اطرافم انداختم..درختای سرسبز و زیبا که زیرشون
ردیف به ردیف گل کاری شده بود..اونطرفتر یه استخر بزرگ قرار داشت که به زیبایی نقشه سیاهی شب و حلاله درخشانه ماه درش افتاده
بود..واقعا زیبا بود..به ویلا نگاه کردم..نماش تماما سنگ بود..ستون های بلند و پر نقش و نگاری که توش کار شده بود خیره کنند ست..عجب
جاییه..رفتیم تو..به به چه خبرررره..همه شیک و اتو کشیده..زن ها و مردهای پیر و جوون گوشه به گوشه ی سالن ایستاده بودند..با ظاهری
فخار و شیک..گروهی هم وسطه سالن مشغوله رقص بودند..کلا این برنامه و صحنه ها تو همه ی مهمونیا تکرار می شد..اَه..چه حوصله سر بَر..با
چند نفر اشنا سلام و علیک کردیم..بقیه رو هم من نمی شناختم ولی اون با همشون اشنا بود و گرم برخورد می کرد..انگار دخترش بودم که
همراهش پا به مهمونی می ذاشتم..هر کی که ازش می پرسید من چه نسبتی باهاش دارم با لبخند و پر غرور جواب می داد " دختر خونده م
"..چیزی که باعث می شد تا سرحده مرگ تعجب کنم..من نه دخترش بودم و نه دخترخونده ش..پس چه دلیلی داشت که منو با خودش به
این مجالس بیاره و رو به همه منو دخترخونده ش معرفی کنه..گوشه ای از سالن درست مرکز دید ایستاده بودیم..اون که داشت با کنار دستیش
خوش و بش می کرد..منم مشغوله دید زدنه بقیه و صد البته به دوش کشیدنه نگاه های هرزه و مستقیمه مردانه حاضر در سالن بودم..آی که
چقدر دلم می خواست چشماشونو با ناخنام از کاسه در بیارم بندازم کف دستشون بگم برو به سلامت هر چی چشم چرونی کردی بسه..ولی
حیف که نمی شد..تعجب کرده بودم ..همه ی زنانی که توی این مهمونی حضور داشتن به صورتشون نقاب زده بودند..ولی مردا نه..خیلی جالب
بود..پس واسه ی همین اصرار داشت نقاب بزنم..به مردی که کنارش ایستاده بود و باهاش حرف می زد نگاه کردم..یه مرده تقریبا 40ساله که
مقدار کمی از موهای کنار شقیقه ش سفید شده بود..جذاب نبود ولی با نگاهش درسته ادم رو قورت می داد..با لبخند درحالی که نگاهش به
من بود گفت: دختر خونده ت خیلی کم حرفه بهمن جان..نگام کرد..جوری که با همون نگاه بهم گفت عادی باش و انقدر خودتو نگیر..ولی این
دیگه تو کتم نمی رفت که اویزونه هر ننه قمری بشم و باهاشون گپ بزنم..فقط به لبخندی مصنوعی بسنده کردم..همینم زیادیش بود..جوابش
رو داد : دلارام همیشه همینطوره..دختر خوب ومهربونیه ولی خب..زود جوش نیست..با بی تفاوتی به حرفای تکراریش گوش می دادم..همیشه
همینو می گفت..نگاهی به اطراف انداختم تا یه سوژه واسه ی انالیز کردن پیدا کنم..کاری که همیشه تو همه ی مهمونیا می کردم..از بس
حوصله م سر می رفت می گشتم دنبال یکی که حرکتاشو زیر نظر بگیرم و این می شد سرگرمیم..کاره دیگه هم مگه می تونستم بکنم؟..!دیگه
خیلی بی حوصله می شدم می رفتم بین جمعیته در حاله رقص و یه کم مثلا می رقصیدم..ولی بازم حوصله ی اونو نداشتم..ادم یه همپای
درست و حسابی نداشته باشه همون سنگین تره بتمرگه سره جاش..اطراف رو نگاه می کردم که همهمه ها کم شد..واااااااااا اینا چرا خشک
شدن؟..!نه همشون..یه عده که بیشتریاشون زن بودن..نکنه دسته جمعی برق گرفتشون؟..!مسیر نگاه هاشونو دنبال کردم و رسیدم به پله ها..وای
خدااااااااا..قلبم اومد تو دهنم..این..این که..این..زبونم بند اومده بود..خودش بود..اره..خوده خودش بود..اینجا چکار می کرد؟..!خدایا خوابم یا
بیدار؟!..سِت کت و شلواره خوش دوخت به رنگ مشکی..حتی پیراهنی هم که به تن داشت مشکی بود..کراوات صدفی و موهای مجعد و
مشکیش رو به بالا شونه زده بود..چشمای مشکی ونافذش رو یه دور اطراف سالن چرخوند..اخم کمرنگی رو پیشونیش داشت که جدی تر
نشونش می داد..چشم ازش بر نمی داشتم..مثله بقیه..ولی من از یه چیزه دیگه تعجب کرده بودم..جوری که تن و بدنم یخ بسته بود..اصلا باورم
نمی شد اینجاست..خدا رو هزار بار شکر که نقاب به صورتم داشتم..وگرنه حتما منو می شناخت..با ژسته خاصی از پله ها پایین اومد..محکم و با
نگاهی مغرور..اصلا غرور وتکبر از سر تا پای این بشر می بارید..ولی انصافا بهش می اومد ..جذاب بود..بی توجه به مهمونا از ویلا بیرون رفت..با
رفتنش یه نفس راحت کشیدم..همهمه ها از سر گرفته شد..یعنی بیشتره این سر و صداها از طرف خانماست؟..!عجبا..ولی..اِِِِِِِِِِِ..با تعجب
بهشون نگاه کردم..کجا دارن میرن؟.!.همه داشتن از ویلا خارج می شدن..کنار گوشم گفت: بریم بیرون..مهمونی اونجا برگزار میشه..- خب چه
کاریه؟..!همینجا هم..--ادامه نده..بریم..با حرص لبامو رو هم فشار دادم و همراهش رفتم..خدایا امشب رو بخیر بگذرون.. همگی رفتن قسمته
پشتی ویلا..اوه اوه اینجااااا رو باش..فکر نمی کردم پشت ساختمون خوشگل تر و دلبازتر از جلو باشه..یه فضای خیلی بزرگ و باز که دور تا
دورش بوته های گل در رنگ ها و نوع های مختلف کاشته شده بود..درست کنارشون با فاصله میزو صندلی چیده بودند که روی هر میز وسایله
پذیرایی محیا بود..یه میز خیلی بزرگ هم درست نقطه ی انتهایی از اون قسمت قرار داشت که روش پر بود از شیشه های نوشیدنی که خوب
می دونستم نیمی از اونها شراب وشامپاین و در کل مشروب هست..ولی نیمی دیگرش شربت و نوشابه بود..گروه ارکستر سریع تو جایگاهشون
قرار گرفتن و همین که صدای موزیک بلند شد مهمونا ریختن وسط و دو به دو شروع کردن به رقصیدن..همراهش رفتم و پشت یکی از میزها
نشستیم..سنگینی نگاه های گاه و بی گاه و بلکن مستقیمه مهمونا معذبم کرده بود..لباسم هم زیادی تو چشم بود..مخصوصا که جنس دامنه
لباسم براق بود و توی اون نور کم و رویایی به زیبایی می درخشید..قسمته سنگ دوزی شده ی لباس که دیگه جای خودشو داشت..حتی نقابم
هم براق بود..در کل سر تا پام می درخشید و این درخشندگی چشمِ خیلیا رو گرفته بود..ای کاش میذاشت یه چیزِ ساده تر بپوشم..ولی حتی
@romangram_com