#آرشام_پارت_30

میزو اماده کردم و صداش زدم..به عصاش تکیه داده بود و میزو نگاه می کرد..اروم نشست پشتش و شروع کرد به خوردن..مثل همیشه اروم و
بی سرو صدا..
-با من کاری ندارید؟..
سرشو به نشونه ی نه تکون داد..
-شب بخیر..
هیچی نگفت..توقعی هم نداشتم..
از اشپزخونه اومدم بیرون..خوبه قبلا یه چیزی خورده بودم وگرنه جلوی این پیری که نمی شد چیزی خورد..
رفتم تو اتاقم ..مثل هر شب درو از تو قفل کردم..
کلافه یه نگاه به اطرافم انداختم..حالا چکار کنم؟!..
کتاب بخونم؟..بی خیال حسش نیست..
اهنگ گوش کنم؟..نه بابا میرم تو فاز اشک و اه همینجوریش خفن رفتم تو حال و هوای افسردگی دیگه بدتر میشم..
اصلا برم بمیرم راحت شم هان؟..اره خب فکر خوبیه ولی اون دنیا هم کسی منتظرم نیست..
پس بتمرگ کم زر بزن..
نشستم رو تخت..به فرداشب فکر می کردم که باید با این مرتیکه برم مهمونی..
بازم لبخندای مصنوعی..نگاه های هرزه و پیشنهادات وقیحانه..دیگه خسته شدم..کی این کابوس لعنتی تموم میشه؟!..
وقتی که موهام رنگ دندونام سفید شد؟..! 22ساله دارم توی عذاب زندگی می کنم..از وقتی به دنیا اومدم تا به الان که دارم اینطور زندگیمو
ادامه میدم..کلا یه روزه خوش به منه بدبخت نیومده..آه..
حالا هم که یه چیز عین خوره افتاده بود به جونم و ولم نمی کرد..باید چکار می کردم؟!..
مهمونی که می گرفت من می شدم ساقی و هزار کوفت و زهرمارش..شراب سرو کن..غذا اماده کن..خونه رو تمیز کن..بشور..بساب...بمیر..
اَاَاَاَاَه..چقدر زندگیه من نکبتیه..
ادم یه دفعه بیافته بمیره ولی اینجوری زجرکش نشه..اینکه بخوای کاری رو بر خلافه میلت انجام بدی صد پله بدتر از شکنجه شدنه..اینم
خودش نوعی شکنجه ست..ولی یه جوره دیگه و به یه روشه دیگه..
انقدر با خودم غرغر کردم و اه و ناله سر دادم تا اینکه نفهمیدم کی خوابم برد..
از حموم بیرون اومده بودم و همونطور که زیر لب واسه خودم اواز می خوندم موهامو هم خشک می کردم..
تقه ای به در خورد..دستم با حوله روی موهام ثابت موند..از همونجا گفتم: بله..!!صدای خودش بود..با اینکه پیر بود و یه پاش لبه گورمونده بود
ولی بازم صدای محکم و پرغروری داشت..--همون لباسی که برات اوردم رو بپوش..فراموش نکن چی گفتم..همه رو مو به مو انجام
میدی..شنیدی؟..نفسمو محکم دادم بیرون..باز گیر دادناش شروع شد..-باشه ..دیگه صداش رو نشنیدم..همیشه اینجور مواقع می گفت "بگو
چشم" و من هم مجبور می شدم بگم..چند بار سرسختی کردم و زیر بار نرفتم تا اینکه اونم مجبور شد دست برداره..ولی وقتی به چیزی
سیریش می شد دیگه هیچ جوری از حرفش بر نمی گشت و الا و بلا باید انجامش می دادم..نمونه ش امشب و لباسی که برای مهمونی باید می
پوشیدم..بی خیاله موهام شدم ..رفتم طرفش..تو کاورش بود و گذاشته بودمش رو تخت..کاور رو برداشتم..فوق العاده بود..یه لباس مجلسی و
بلند به رنگ سرخه اتشین..روی قسمت سینه ش سنگ های نقره ای و شیشه ای کار شده بود..یه نوار همرنگ لباس ولی از جنس ساتن به دور
کمرش دوخته شده بود که کمرمو باریکتر نشون می داد..قسمت روی شونه ش نیمه برهنه بود..این مدت که پیشش کار می کردم برام عادی
شده بود که توی مهمونیاش پوشیده نباشم..دیگه برام فرقی هم نمی کرد..ولی در هر صورت یه شال مینداختم رو شونه هام..با این حال هر بار
که مردا بهم خیره می شدند حرص می خوردم..ای کاش می تونستم بهش بگم نه..بگم نمی خوام مثل عروسک تو دستات باشم و تو باهام هر
بازی که می خوای بکنی..ولی فقط ای کاش بود همین..اگر عملی می شد که حتما اینکارو می کردم..لباس رو از روی تخت برداشتم..دامنش
کمی پف داشت و پرنسسی بود..همه چیزش بی نقص بود و چشم گیر..یه شال از جنس حریر هم روش بود به همراه یه نقابه براق و سرخ
همرنگ لباس..قبلا تنم کرده بودم..فقط واسه اینکه ببینم تو تنم اندازه ست یا نه..انصافا هم قالبه تنم بود و حتی یه کوچولو هم تنگ یا گشاد
نبود..یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه واقعا این پیری به من نظرمَظر داره که اینجوری واسه م خرج می کنه؟..!ولی بعد جوابه خودمو با تشر
دادم برو بابا توهم زدی..جای بابابزرگته بعد بخواد بهت نظر داشته باشه؟..!بازم شک داشتم..خب اگر حرفی بود که تا الان می زد نه اینکه هی
هر بار واسه ی مهمونیاش و مهمونی رفتناش منو هم دنباله خودش راه بندازه..دیگه چه دلیلی داشت که براش اینجوری تیپ بزنم و تو چشم
باشم؟..!هر چی بیشتر در موردش فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم..ارایش کردم ..در حدی که نرمال باشه..موهای بلندم رو ازادانه روی
شونه م رها کردم..مواج بود و نیازی به اتو و فر و این چیزا نداشت..فقط با یه گیره سره نقره ای که نگین های قرمز و شیشه ای داشت تره ای از
موهام رو بین انگشتام گرفتم و با همون گیره از کنار بستم..مانتوم رو روی لباس پوشیدم و شال قرمزی که از قبل اماده کرده بودم رو هم
انداختم رو موهام..بعدم میندازم رو شونه هام که هم به لباس بخوره هم برهنگی ها رو بپوشونه..کفشای مشکی پاشنه بلندم رو
پوشیدم..هارمونی جالبی با رنگ لباسم داشت..مخصوصا چند تا از بنداش که به رنگ قرمز اتشین بود و نگین هایی هم که از بغل روش کار شده
بود نقره ای وقرمز بودند..کمی عطر به زیر گردن و مچ دستم زدم..حاضر و اماده بودم..نقاب رو گذاشتم تو کیف دستیم واز اتاق رفتم بیرون..توی
هال نشسته بود..نگاهه بی تفاوتی بهم انداخت و با رضایت سر تکون داد..به خودم گفتم دیدی اشتباه می کردی؟..!اگر بهت نظر داشت که میخه
هیکلت می شد پس حتما قصدش یه چیزه دیگه ست..شونه م رو انداختم بالا و دنبالش رفتم..دیگه برام عادی شده بود..اوایل لجبازی می کردم

@romangram_com