#عروس_برف_پارت_113
-اره یوسف؟!پس منو اینجوری شناختی؟!سری تکون میدم ...
-متاسفم!هم واسه خودم هم واسه ی تو یوسف!
سکوتش بیشتر از قبل عصبیم می کنه..با دستی که می دونم دیگه قدرتی نداره بازم می کوبم به سینه اش..با بغضی سنگین مشت می کوبم به سینه ی پهنش و می گم:بگــو....ساکت نباش دکتر مهرگان...خجالتم نکش ...بازم بهم بگو گه فقط منم که کارام غلطه!بازم حرفهام رو تایید کن که ادم بده منم...
ولی اون بجای تایید حرفم با حرکت سریعش محکم می چسبونم به کمد و دردی که توی کمرم می پیچه باعث می شه لحظه ای نفسم بگیره...و از زور درد چشمهام رو ببندم..
ولی یوسف انگار دیگه هیچی حالیش نیست...و فقط صدای نفس های بلند و بالا و پایین رفتن قفسه ی سینه اشه که نشون می ده اوضاع روحیش داغونه و عصبیه!
با حرکت بعدیش چشمام رو باز می کنم و مات و مبهوت می مونم..صداش اونقدر عصبیه و پر حرص که مات و ملهوت می مونم ..
-که برای من متاسفی اره؟و بلند بلند می خنده و می گه:الان نشونت می دم باید واسه کی متاسف باشی خانوم کوچولو...الان می فهمی...زیادی دارم باهات راه میام اذین...به خداوندیه خدا که دارم زیادی باهات راه میام و تو..هیچ کدوم از اینارو نمی فهمی...ولی بهت می فهمونم ...من ،همین الان همه چیز رو بهت می فهمونم..می فهمونم که دیگه تموم شد!هر چی بود..تموم شد!
از لحنش،لزر بدی تمام بدنم رو می گیره و می ترسم از بلایی که می خواد سرم بیاره...ولی برقی که توی چشمهاشه ،برای لحظه ای مسخم می کنه!
من هنوزم رنگ عشق رو توی نگاهش می تونم بخونم...می تونم درک کنم..
ولی اون، با عصبانیتی که از تک تک کارهاش پیداست ،یه دستش رو طرف راست سرم ستون می کنه و با اون یکی دستش شونه ام رو محکم فشار میده و طولی نمی کشه که توی اون همه بهت و شوکی که بهم وارد کرده،شوک بعدی رو هم بهم میزنه و پر حرص و در حالیکه نفس نفس میزنه از زور عصبانیت ،شروع می کنه به بوسیدن صورتم...چشمهام.. گونه هام..لبهام..
به عقب هلش می دم ولی فایده نداره...تکرا می کنم کارم رو ولی حریصتر میشه و من،حالم بد میشه از این بی رحمی و بی حس بودن بوسه ها...
نفس های داغش هر لحظه بیشتر از قبل،حالم رو دگرگون می کنه..توی شوک بوسه هاش می مونم...ولی بدنم از این بوسه های هر چند خشن و طلبکارانش بعد از مدتی کوتاه...گرم میشه...
ولی یوسف انگار حالیش نیست ...انگار نمی فهمه که داره چی پیش میاد..فقط می بوسه و می بوسه...و من، می دونم که اگر مقاوت نکنم،بدتر از اینها هم پیش میاد..
تمام زورم رو جمع می کنم و صداش می زنم و بریده بریده می گم:یوســف...خواهش می کنم...یوسف..بس کن.. یو..
ولی بدتر می کنه..لبهاش رو اروم و پر احساس روی لبهام می کشه و اینجوری می خواد که ساکتم کنه..
قلبم می لرزه و اشکم می چکه .. وقتی می بینم که رهام نمی کنه باهاش راه میام..پا به پای حرص و خواسته اش پیش میرم تا جایی که خودش نرم می شه..انگار اروم میشه..انگار فکر می کنه که تونسته من و اینجوری...از پا در بیاره..ولی نمی دونه که خودم خواستم...
از بوسه ی پر حس و طولانیش نفس کم میارم .. سعی می کنم که به عقب هلش بدم...
دو تا دستم و اروم بالا میارم و روی شونه هاش قرار میدم و وقتی که می بینم توی حال خودش نیست با تمام زورم هلش میدم.
romangram.com | @romangram_com