#آرامش_غربت_پارت_76
خوشم اومد که حداقل شعورش رسید جلو بقیه با حرفاش ضایع ام نکنه...همه رفتن و فقط من و آرمین و سام موندیم....سام مشغول بازی با یکی از میوه ها بود...
آرمین ـ ببین ، خوش ندارم ببینم که هی دور و بر سام می چرخی! دوست ندارم بهت وابسته بشه...افتاد؟
من ـ بله...(اصلا کی جرئت داره بگه نیوفتاد؟)
آرمین ـ خوبه...
من ـ به هرحال، چند ماه دیگه من از اینجا میرم...
آرمین ـ کجا؟
من ـ میخوام یه خونه همین دور و اطراف بخرم...که دیگه مزاحم شما نباشم......
آرمین ـ تو بد برداشت کردی! تو مزاحم نیستی...ولی دوست ندارم سام بهت وابسته بشه...برای من بد میشه میفهمی که؟
من ـ بله متوجهم...
آرمین ـ خوبه...(بچم کلا کم حرفه!)
بلند شدم و از اونجا دور شدم...رفتم تو اتاق...سام واقعا خیلی شیرین بود...اون به من وابسته نشه ، ولی من چی که الان بهش وابسته شدم؟ مثه جونم دوسش دارم و برام عزیزه...تازه دو هفته اس باهاش آشنا شدم ولی خیلی دوسش دارم...شیرین زبونیاش، وقتی ادای منو درمیاره خیلی برام شیرینه...سعی کردم ذهنمو از این قضیه منحرف کنم...اووف! مامان خدارو شکر که سالار باهام کنار اومد...یا حداقل داره سعی می کنه باهام کنار بیاد! همینم برام کافیه که یکی از دشمنامو با خودم دوست کردم! البته دشمن که نه...ولی می دونم سالار چیزی تو دلش نیست...فقط می مونه آقا آرمین! باید کاری کنم اونم با من خوب شه!
***
خسته و کوفته از آموزشگاه زدم بیرون...این یکی هم نشد...مازیار که چهره درهم منو دید گفت:
romangram.com | @romangram_com