#آرامش_غربت_پارت_69
لیوان اول رو گذاشت تو سینی:
ـ نچ...
یه پرش رو اون یکی مبل:
ـ مرگ من!
لیوان آخر رو هم گذاشت:
ـ اصلا راه نداره!
سام هم به تقلید از من بالا و پایین می پرید...دوباره یه پرش رو اپن و جلوی فریبا جون قرار گرفتم که مکث کرد:
ـ بیتا بمیره؟!
تو چشمای هیجان زده ام خیره شد و گفت:
ـ تو بمیری راه نداره!
خنده ام گرفته بود مثه خودم چاله میدونی حرف می زد...
سام هم ادامو در میاورد از این مبل به اون مبل می پرید و بعضی وقتا از کل هیکلش برای بالا رفتن از دسته مبل استفاده می کرد...
فریبا جون ـ حالا هم اینقدر نپرس اینور اونور مثه مرد انکبوتی وگرنه از تصمیمم منصرف می شم...
romangram.com | @romangram_com