#آرامش_غربت_پارت_68

مازیار ـ چهارتا استخون میاد تو دهنتا...

من ـ خفه بابا...

***

شب خیلی سعی داشتم که مخ فریبا جون رو بزنم ولی راضی نمی شد که نمی شد...سعی کردم بیخیالش بشم...اونشب آرمین نیومده بود...سالار می گفت سرکاره و حوصله نداره بیاد...فقط سالار اومده بود...سر میز شام از هر فرصتی واسه ضایع کردن من استفاده می کرد...کم کم داشتم کفری می شدم ولی چیزی نمی گفتم..میخواستم اینقدر به کارش ادامه بده تا شرمنده شه...مطمئن بودم اگه بیاد معذرت خواهی می بخشمش...اصولا دختر کینه جویی نیستم ، به خاطر همین فقط منتظر بودم سالار غد بازیاشو بذاره کنار...همینطور که مازیار طاقچه بالا گذاشتناشو گذاشت کنار!!! فریبا جون قبول نمی کرد کار کنم چون فکر می کرد اگه مشکلی برام پیش بیاد هیچ وقت نمی بخشتم!!! نمیدونستم چطوری بهش اطمینان بدم که طوریم نمیشه! از طرفی هم هیچ کار خاصی مد نظرم نبود...

شام تموم شد ، در سکوت میز شامو جمع کردم...سالار مثه یه شیر با جفت چشاش منتظر بود تا من یه سوتی بدم و ضایع ام کنه...هول می کردم ولی ضایع نمی شدم...بعد از شستن ظرفا رفتم تو سالن و پیش مازیار با کمی فاصله نشستم...داشتم تلویزیون می دیدم که حس کردم شالم افتاد...زیر لب هینی گفتم و شالمو رو سرم درست کردم ، سالار پوزخند زد چون فکر می کرد خودمو میزنم به اون راه ولی تا دید که شالمو زود درست کردم مثه بادکنک بادش خالی شد! خخخ!

هر بار هم که تنها می شدیم هی تیکه می پروند ولی وقتی خونسردیه منو می دید بیخیال می شد..و من از این بابت حسابی خوشحال بودم...

***

همینطور که پا به پای فریبا جون بالا و پایین میپریدم اصرار می کردم:

ـ این تن بمیره؟!

فریبا جون سینی رو جمع کرد:

ـ نه...

دوباره یه پرش به روی مبل:

ـ جون بیتا...


romangram.com | @romangram_com