#آرامش_غربت_پارت_172
آرمین با یه قیافه متفکر گفت:
ـ از نظرم از الان برو آماده شو چون دوره و ممکنه ترافیک باشه!
من ـ ترافیک واسه چی؟!
آرمین ـ ببخشید که مردم واسه رفت و آمدشون باید از تو اجازه بگیرن شب عیدی!
من ـ اوف! راست میگی این چند روز تعطیلی کلی مسافر میاد! به خاطر همینم هست هانی هم امروز رو انتخاب کرد!
آرمین ـ چه عجب مخت کار کرد!
چشامو با عصبانیت گرد کردم و آرمین هم با تعجب به من نگاه کرد و چایی که داشت می خورد یهو پرید تو گلوش و به سرفه افتاد! با ترس بلند شدم و اومدم کنارش ، مردد بودم بزنم پشتش یا نزنم! برام مهم نبود زدن یا نزدنش چون همیشه با مازیار و سالار می زدیم قدش ، یا به شوخی می زدم به بازوشون ولی این آرمین بود!
آرمین با صدای خفه ای اشاره کرد که بزنم پشتش ، منم نامردی نکردم و تمام عقده هامو خالی کردم! حالا اینبار اشاره می کرد نزنم!
خنده ام گرفته بود فجیح! آرمین نگاه ترسناکی حواله ام کرد و گفت:
ـ من میدونم اخرش تو سرمو به باد میدی!
خندیدم و گفتم:
ـ خب به من چه! حالا چرا یهو هول کردی؟
آرمین ـ دیگه اونطوری نگاه نکن آدم از ترس یاد آبا و اجدادش میوفته!
romangram.com | @romangram_com