#آرامش_غربت_پارت_156
ـ به چی می خندی؟ فکر می کردم یه زمانی جذبه ام موبه تن مردم سیخ میکنه! ولی تو داری غش غش می خندی؟!
یهو جدی شدم و گفتم:
ـ راستش داشتم فکر می کردم که به عنوان دوست بهت تکیه کنم و بهت اعتماد کنم! ولی تو خرابش کردی! بهم تهمت زدی! من خواستم برات توضیح بدم ولی نذاشتی! چرا فکر میکنی حجابمو فقط به خاطر تو و برای تو رعایت میکنم؟ آرمین وقتی تو هنوز به من شک داری و باهام کنار نیومدی واسه چی ازم میخوای که مثل یه دوست باهات رفتار کنم؟!
آرمین برای چند لحظه سرشو انداخت پایین...ولی از اونجایی که سنگ پای قزوین رو درسته قورت داده بود سرشو آورد بالا و تو چشمای من نگاه کرد و گفت:
ـ خب پس دلیل این کارا چیه؟
من ـ باید توضیح بدم؟
آرمین ـ آره باید توضیح بدی که سوتفاهما برطرف شه!
من ـ باشه! ولی دوتا طلبم!
رفتم تو اتاق تا شاهکار هنریمو نشونش بدم...بالشمو که دورش یه کراوات بسته بودم بغل کردم و اوردم تو حال! آرمین با دیدن من و بالشم برای چند دقیقه به طول خیلی متعجبی نگام کرد! هی دستی به چونه اش می کشید و بعد نفسشو به صورت پوف بیرون می داد! خنده ام گرفت بود! اونم خنده اش گرفته بود! با نیشخند گفت:
ـ این...این چیه؟!
خنده ریزی کردم و با لحن بچگونه ای گفتم:
ـ آقای بالشی...!
آرمین فقط مات و مبهوت نگام می کرد! مرده بودم از خنده! قیافه اش دیدنی شده بود!
romangram.com | @romangram_com