#آرامش_غربت_پارت_118
ـ ای وای شما کجا این جا کجــا خاله گرامی؟!
زری ـ بسه بسه ، کم زبون بریز! (نگاهشو به پشت سالار دوخت) آرمین کو؟
چهره سالار توهم رفت و گفت:
ـ الان میاد!
لبخند عریضی رو لب زری جون نقش بست...پس مادر زن گرامیِ آرمین اینه! چقدر دنیا کوچیکه! این همون کسی که کمکم کرد کی میدونست ممکنه اینقدر زخم زبون بزنه؟ هرچند اون موقع نتونستم تجزیه تحلیلش کنم ولی الان که حواسم سرجاشه بهتر می تونم بشناسمش... آرمین تا وارد شد با یه قیافه گرفته و با حالت چندشی داد زد:
ـ وای بیتا! بدو بیا بچه رو ازم بگیر گند زد به زندگیم! اه!
هول شدم ولی فوری رفتم سمت در و سام رو ازش گرفتم...زری جون سخت مارو زیر نظر داشت...
من ـ سامی ، تو خونتون دستشویی پیدا نمیشه ؟!
سام با خجالت گفت:
ـ ببشخید تکلال نمیشه ما...
برای اینکه خراب ترش نکنه بلند گفتم:
ـ آفرین بچه خوب!
نمیخواستم زری جون کلمه مامان رو بشنوه ومهر تایید روی شک و تردیدش کوبیده بشه...مازیار هم از اتاقش بیرون اومده بود و با اضطراب به من نگاه می کرد...آرمین وقتی کامل اومد تو نگاهش روی فریبا جون میخ شد...چشاش روی تک تک اعضای صورت فریبا جون به گردش در اومد و با من و من ولی صلابت همیشگی اش گفت:
romangram.com | @romangram_com