#آرامش_غربت_پارت_117

ـ به بیتا خانوم...

منم لبخندی زدم و گفتم:

ـ به زری خانوم!

خندید و گفت:

ـ بهت نمیومد شیطون باشی ! اون روز مثه موش شده بودی!

حس کردم عضلات صورتم منقبض شد...اینجا بود که فهمیدم نیش زبونش ممکنه چقدر رنج آور باشه...لبخندی زدم و گفتم:

ـ آدم که نمیتونه همیشه یه جور باشه! بالاخره بستگی به یه شرایطی داره! و شاید تو اون شرایط چهره واقعیِ کسی مشخص بشه...

پرتقال توی دستش رو ، توی بشقاب رها کرد...لبخندش دوستانه بود اما نگاهش نه...نمیدونم چرا اینطوری نگام می کرد! من که کاری باهاش نداشتم....فریبا جون سراسیمه از آشپزخونه بیرون اومد...می ترسید از اینکه زری چیزی بهم بگه که آبروش بره ...لبخند خجالت زده ای روی لبش نشوند و گفت:

ـ اوه زری می خوای برات میوه بیارم؟!





زری ـ نه مرسی خواهر...دیگه(بشقابو گذاشت رو میز و دستشو به زانو گرفت و بلند شد) باید برم! بچه ها منتظرن....میخواستم سام رو ببینم ولی نیست مثه اینکه....

تو همین لحظه در باز شد و سالار وارد شد:


romangram.com | @romangram_com