#آرامش_غربت_پارت_115
ـ ببر صداتو! بیار پایین گذاشتی رو سرت!
من ـ چیو؟!
مازیار ـ صداتو، بیتا ، صداتو! ولم کن تورو قرآن! بگم بیاد؟!
من ـ آره بگو بگو...!
شالمو رو سرم مرتب کردم که مازیار گفت:
ـ بیتا جووون خاله زریم اومده!
لبخند گلِ گشادی زدم و خواستم دست دراز کنم که سرجام خشک شدم...
زری ـ بیـــتا...!
لبخند عجولی زدم و با گیجی گفتم:
ـ خاله!!!
مازیار پشت خاله جون بود و با کف دستش محکم کوبید تو پیشونیش که یعنی گند نزن!
زری ـ پس مازیار بود که تورو نجات داد؟! بی معرفت؟ تو نباید یه زنگ به من میزدی؟! این همه کمکت کردم!
من ـ وای شرمنده زری خانوم از بس این چندماه هول بودم یادم رفت!
romangram.com | @romangram_com