#آرامش_غربت_پارت_100

نمیتونستم جلوی خنده امو بگیرم خیلی خوب بود! وقتی یه دل سیر خندیدم دوباره شروع کردیم به ورزش کردن...خیلی خسته کننده بود می دونستم مازیار فقط میخواد حال و هوامو عوض کنه...زیادی افسرده شده بودم چون همش تو خونه نشسته بودم و به خاطر تنبلیم سری به پاساژاش یا تفریح گاهای بوشهر نمی زدم...مسلمه که آدم دلش میگیره از خونه نشینی! مخصوصا من که هر روز به عشق عکاسی بیرون پلاس بودم...! چند وقتی هم هست که پسرا رو دید نزدم افسردگی گرفتم! خخخ!

بعد از ورزش کردنمون رفتیم خونه و دوش گرفتیم...کلی بهم چسبید این حمومه...تمام خستگیم در رفت! رفتم پایین...بازم کارای خسته کننده همیشگی...یه استکان چایی برای خودم ریختم...سالار هم نبود...فریبا جونم رو کاناپه نشسته بود و روزنامه می خوند...خونه خیلی سوت و کور بود...مازیار هم با کانالای ماهواره ور می رفت...آهی کشیدم تا توجه ها به من جلب شه! ولی جلب نشد! خودمو پرت کردم رو مبل تا شاید اینبار جلب شه، ولی کسی به یه ورشم حساب نکرد! بیخیال شدم و تکیه دادم و به تلویزیون خیره شدم...

***

با صدای زنگ در خونه ، تو جام نیم خیز شدم...نگاهی به فریبا جون و مازیار که با تعجب نگاهم می کردن ، انداختم...مازیار رفت سمت در...دلشوره ی بدی به جونم افتاده بود...دستشو جلو آورد و درو باز کرد...یه سایه سیاه روی زمین دیدم...نمیتونستم نگاهمو بالا تر هدایت کنم...فقط سایه رو می دیدم...کمی جلو تر اومد...صداها نامفهوم شد و فقط یه صدا بود که به طور واضح می شنیدم و این صدا همیشه مو به تنم سیخ می کرد...صدای فرهاد...

ـ بیتا کجاست؟

صدای مازیار رو نمی شنیدم...قدما نزدیک تر می شدن...قادر نبودم صورتشو ببینم فقط یه هاله سیاه و محو که هر لحظه بهم نزدیک و نزدیک تر می شد...قلبی که تا اون موقع ضربانش عادی بود ، حالا با سرعت به قفسه ی سینه ام اصابت می کرد و صداش گوشمو کر کرده بود...میخواستم دستمو بذارم رو گوشم ولی انگار حسی تو دستام نبود....دستای فرهاد بهم نزدیک شدن و روی شونه هام نشستن...منو محکم در بر گرفت و تکونای شدید و عصبی می داد...جیغی زدم و تو همین لحظه دوباره تو جام نیم خیز شدم و فهمیدم که سرکار رفتیم! همش خواب بود و البته اون جیغ رو هم کشیدم ، مازیار و فریبا جون هم بغلم بودن مازیار خرم که همینطور تکونم میداد دیوونه شده بود!

من ـ بســه بســه من زنده ام مازیار کتفم کنده شد!

فریبا جون ـ چی شد یهو؟

اِ توجهشون جلب شد! خندیدم و گفتم:

ـ کابوس دیدم!

مازیار یکی محکم زد پس کله امو گفت:

ـ خدا شفا بده همچین تو خواب تکون می خوردی گفتم جن زده شدی! کابوس دیدی هر هر می خندیو نیشت بازه؟!

من ـ آخه خیلی چرت بود! خواب دیدم فرهاد اومده دنبالم منو ببره بخوره!


romangram.com | @romangram_com