#آرامش_غربت_پارت_1
با دستای لرزونی که به زور سعی داشتم کنترلشون کنم کشورو باز کردم و چندتا لباس برداشتم و چپوندم تو کوله پشتیم...همه وسایل مورد نیازمو هم ریختم توش و دوربین و موبایلم و دفترچه خاطرات مادرم رو هم برداشتم و دست بردم سمت کمد و یه لباس از توش بیرون کشیدم...هول هولکی تنم کردم و حتی نمیدونم چطوری دکمه های مانتومو بستم...اینقدر عجله داشتم که نمی تونستم تمرکز کنم... ملافه ای از کمد در آوردم و سرشو پیچیدم دور میز توالتم و یه گره محکم زدم...وقتی از محکم بودنش مطمئن شدم در پنجره رو باز کردم که تو همین لحظه صدای در زدن های عصبی بلند شد...
بابا ـ بیتا عزیزم چرا نمیای؟
باترس برای چند ثانیه به در خیره شدم و با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:
ـ الان میام...! وایسا یکم آرایش کنم...
بابا ـ زودتر عزیزم! عاقد منتظره...
ملافه رو پرت کردم پایین...به صدای در زدنا اهمیتی ندادم...نگاهی به پایین کردم...آب دهنمو قورت دادم و شالمو یکم جلو دادم و از پنجره آویزون شدم...صدای در شدید تر شد...صدای داد بابا رو از پشت در می شنیدم...
بابا ـ خبر مرگت بیتا چرا اینقدر لفتش میدی؟
با ترس پامو رو آجر گذاشتم و یکم رفتم پایین...سرتا پام می لرزید...صدای شکسته شدن در خبر از این میداد که : اولا بابام مثه چی عصبانیه! و دوماً الان میان اینجا...سریع تر رفتم پایین به طوری که با یه لحظه غفلت نزدیک بود پرت شم پایین از این سه طبقه...
وقتی پاهای لرزونم زمین رو لمس کرد انگاردنیارو بهم دادن...خیلی سریع مثه جت دویدم تا از کوچمون خارج بشم...صدای فرهاد ـ کسی که اگه الان فرار نمی کردم تا لحظات آینده به عقدش در میومدم ـ از پنجره اومد پایین...صدای " بیتا، بیتا" گفتناش کل کوچه رو برداشته بود...بعضیا رو میدیدم که سرشونو از پنجره آوردن بیرون و دارن نگاه می کنن...با سرعت هرچه تمام تر می دویدم...نفس کم آورده بودم و چشام داشت سیاهی میرفت ولی بازم می دویدم...سرمو به عقب چرخوندم، فرهاد به عقب برگشت...برای چند ثانیه سرعتمو کم کردم...اما فرهاد سوار ماشین شد...آه از نهادم بلند شد و دوباره مثه جت شروع به دویدن کردم...یهو پیچیدم تو یه کوچه که خودمم از کارم شوکه شدم...فرهاد با ماشینش با شدت از کنار کوچه رد شد...منم فرصت رو غنیمت شمردم و تا تهِ کوچه رفتم...تهش به یه پارک ختم می شد که پاتوق همیشگی ام بود...سریع خودمو چپوندم تو دستشوییِ پارک...یکم صبر کردم تا نفسم سرجاش بیاد...می دونستم فرهاد میاد اینجا...همه اینجاهارو می گرده...ولی باید فرار کنم یه جای دورتر...خودمو تو آینه نگاه کردم...صورت رنگ پریده ام تو ذوقم زد...چشمای سورمه ایم حالا کمرنگ شده بود! انگار من برعکس همه ام! به جای اینکه موقع ترس چشام تیره تر شه الان کمرنگ شده بود...موهای خرمایی ام که به طلایی می زد خیلی نامرتب از زیر شالم بیرون اومده بود....دستام هنوزم لرزون بود و به هن و هن افتاده بودم...خانومی که کنارم ایستاده بود و خودشو تو آینه نگاه می کرد، با تعجب نگاهی بهم انداخت و پرسید:
ـ چیزی شده؟
فقط تونستم سری تکون بدم...
تصمیم گرفتم یکم آرایش کنم تا چهره ام مثه اولش بشه...زیادی رنگم پریده بود و بی روح جلوه می کردم...
یکم کرم پودر زدم و رژ سرخابی به لبام زدم...همین...دوباره مثه اولم شدم...با این تفاوت که تو عمق چشام ترس رو می شد حس کرد...و رنگ روشنش نشون از ترسیدنم می داد...شال سورمه ایمو رو سرم مرتب کردم و موهامو یکم مرتب کردم...حالا شدم مثه این آدمای عادی...هنوزم قلبم تند تند می زد...دست گذاشتم رو قلبم تا شاید از ضربانش کم شه اما نشد...
romangram.com | @romangram_com