#آنتی_عشق_پارت_101
- ميشا ؟
-هان؟
-عصر مسابقه دارم...
خنديدم و گفتم: ساعت شيش و نيم...
خنديد وگفت: منتظر بمونم؟
-بمون تا اموراتت بگذره....
خنديد و منم فوري از جلوي چشم حراستي که داشت کم کم بهمون نزديک ميشد پا به فرار گذاشتم.
اما حين تند تند قدم برداشتن به سمتش چرخيدم و گفتم: خيلي اوچيکتيم اق مهراب...
خبر دار ايستاد و منم با يه خيال فراسوي راحت و ريلکس به کلاس بعديم رفتم.
خبر دار ايستاد و منم با يه خيال فراسوي راحت و ريلکس به کلاس بعديم رفتم.
بعد از اتمام کلاس از تلفن عمومي با کارت تلفن اجاره اي از صبا به خاله زنگ زدم...
ميخواستم مطمئن بشم که حالش خوبه.... والبته حس کنجکاويم که امونم نميداد ...
بعد از شيش تا بوق خاله لطف کرد و جواب داد. دروغ چرا تو اون مدت که جواب تلفن و نميداد من در حال موت بودم.
romangram.com | @romangram_com